شنبه, ۳ آذر , ۱۴۰۳ Saturday, 23 November , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 2441 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 2 تعداد دیدگاهها : 1908×
آقای دکتـر
شناسه : 3727

سروش شریفی / خبر درگذشت دکتر مسعود سابقی جراح ومتخصص ارتوپدی واز پزشکان حاذق استان کرمانشاه برای همه گران تمام شد، حادثه ای که نه تنها تاسف وتاثر شهری بلکه منطقه ای به وسعت غرب کشور را به دنبال داشت، سروش شریفی فرهنگی فرهیخته دیار اولین تجربه حضور وطبابت این پزشگ حاذق را به میمنت […]

ارسال توسط :
پ
پ

سروش شریفی / خبر درگذشت دکتر مسعود سابقی جراح ومتخصص ارتوپدی واز پزشکان حاذق استان کرمانشاه برای همه گران تمام شد، حادثه ای که نه تنها تاسف وتاثر شهری بلکه منطقه ای به وسعت غرب کشور را به دنبال داشت،

سروش شریفی فرهنگی فرهیخته دیار اولین تجربه حضور وطبابت این پزشگ حاذق را به میمنت سالگرد وفات اش ( ۲۹ تیرماه ۹۸ ) به رشته تحریر در آورد تا یادی ونامی از مردان نیک روزگار همچنان براین تارک برجای بماند. …

 

 

به یاد دارم که چند سال پیش اختلافی میان یکی از اساتید زبان شناسی با دانشجویان زبان انگلیسی پیش آمد و به دلیل اینکه رابطه ی بسیار خوبی با آن استادِ والامقام و مدیر گروه داشتم به نیابت از دانشجویان، مسئول رسیدگی به امور شدم.

 

از دور که نگاهی انداختم شاهد ترک کردن دانشگاه به وسیله ی مدیر گروه محترم بودم! دویدم که به ایشان برسم. نزدیک که شدم شوربختانه جدولی بر سر راهم قرار داشت و از روی آن پَریدم!

 

کف پایم بر روی زمین فرود نیامد بلکه با رویِ پا و تلخ تر از آن با حالتی کاملا پیچ خورده پای “چپم” زمین را لمس کرد!

 

فکر کنم که موجودات عالم تاریکستانِ بالایِ ابرها نیز صدای ناله و زَفیر مرا شنیدند!

 

تَنی چند از دوستان عزیز لطف کرده و مرا به یکی از بیمارستان های شهر منتقل و پای به فنا رفته ام را با گچْ سفیدپوش کردند!

 

بیش از “سه ماه” پایم به همان حالت باقی ماند و روزگار گذرانید! تا اینکه روزی تصمیم بر آن شد که نفسی تازه به آن بیچاره داده و گچ را باز کنیم!

 

چشمتان بد دوران نبیند! پایم بدجور کج شده بود و ترسناک تر از آن بسیار نحیف!

 

عجب ها! ناچاراً یقه ی خودم را گرفتم چراکه یقه های محترم از من دور بودند!

 

پدرم فرمودند که به نزد یک بزرگمردِ بزرگوار که در کرمانشاه زیست و مَعیش می کند، رفته و چاره ی علاج خود را نزد او بیابیم!

 

سوار بر پراید یکی از آشنایان و همراهی چندی از مُلازِمان به نزد آن *طبیب* حاذِق، مجرّب و نیک سیرت شتافتیم.

 

تا آن هنگام در محضر دلنشین شان حاضر نشده و به جز *نام* مبارک شان چیز دیگری از ایشان نمی دانستم. اوستادی ماهِر با پیشینه ای غنی!

 

به اَلواحِ نصب شده در مطب و نوشته های آدمیانِ قدرداننده خیره شده بودم. چه فضایی بود! بسیار خوشحال و خرسند بودم که چنین انسانی در میان ما زندگی می کند.

 

همه با هم که “صحبت” می کردند با لبانی راضی و خندان، وجودِ آن اَبَرمرد را در میان خود مایه ی نازِش، بالِش و مُباهات می دانستند.

 

به درب مطب که نگریستم، بر روی آن نوشته شده بود: دکتر مسعود سابقی!

 

نمی دانم چرا امّا بسی ‘دلخوش و خاطرجمع’ بودم که با دیدن او نه تنها پا بلکه ‘حالم’ خوب می شود!

 

نوبتم که فرا رسید به درون مطب “گام” برداشته و چهره ی خجسته و خُنشانِ جناب دکتر را *زیارت* کردم.

 

ماجرا را برایشان *بازگو* کرده و به سخنانم گوش دادند. تا آن‌ هنگام که “قلبم” دیگر نایی برای تپیدن ندارد لبخند و کلام مملو از طُمَأنینه ی او را از “یاد” نخواهم برد!

 

فرمودند:
“مبادا که نگران باشی! به محض اینکه پایت خاکِ پاوه را لمس کند تو دوباره راه خواهی رفت! مانند گذشته!”

 

چند ‘آمپولی’ را به پایم تزریق کرده و شادمان از او خداحافظی کردم! آن خداحافظی آخرین دیدار ما در دنیا بود! دیگر ‘توفیق’ دیدن آن بِجِشکِ دلسوز و زُبده را نیافتم.

 

سال گذشته خبر رسید که دنیا را به جا گذاشته و راهی عالم مُردگان شده اند.

 

نیای مردگان دنیای سکوت است. دهنِ مالامال از خاکْ آدمی را به سکوت وادار می کند.‌ روشنی روز را نمی توان که دگرباره مشاهده کرد. چه روز باشد چه شب، فرقی به حالشان ندارد! در بستری تنگ و خاک آلود خفته اند و بی خبر از احوال زندگان!

 

من به یک مسئله یقین دارم و آن اینست که آن رخ در نقابِ خاک کشیده را نمیشود با خیلی های دیگر یکی کرد!

 

او به دنبال علمِ ابدان رفت و عمر خود را در آن راه صرف کرد. لبخندی شیرین و نوشین میزد و لبخند را بر چهره ی ‘دردمندان و رنجوران’ جاری و ساری می کرد! بیشتر از رنجوران، خودْ به این *تبسّم ها* دلخوش بود!

 

حال ارتباطی صمیمانه برقرار است. میان *من* که اسیر خاک نشده ام و *او* که در بند خاک است!

 

دکتر جان! اگر شما نمی توانی که سخن بگویی من به جای شما سخن می گویم! ما به جای شما سخن می گوییم!

 

این بزرگترین افتخار است برای شمایی که دیگر قادر نیستی حرفت را به گوش ما برسانی! خوبی هایت دهن ما را باز کرده است. ‘ما’ داریم از خوبی های شما حرف میزنیم. هر کدام از شما خاطره ای داریم. جمیع *خاطراتی* که با خود و تا هنگام به حلقوم رسیدن جان هایمان حمل کرده و یقیناً هیچ گاه خسته نمی شویم.

 

“یادها” شاهدانی هستند بر این مدّعا که فقط کالبدِ شما در میان ما نیست وگرنه همه چیزِ شما *هنوز* در میان ما “زنده” است و “زنده” باقی خواهد ماند!

 

پس از آخرین خداحافظی مان، در ذهنم به دفعات به مطب تان “بازگشته ام” و به لبخندهایمان لبخند زده ام!

 

دکتر جان! هم *متعهّد* بودید و هم *متخصّص*!
خصلتی بس خطیر که در هر دکتر یا در هر انسانی به آسانی یافت نمیشود! به راستی *کمیاب* است!

 

این ویژگی فراموش شده ی آنجناب را سرلوحه ی زندگانی خود قرار داده ام و اعتقاد دارم هرآنکس که تعهد و تخصص را از یاد برده باشد و مسئولیتی را قبول کند قطعاً “عمارتِ شرافت” را به ویرانه ای مبدّل می کند!

 

کلام را دیگر یارایِ وصف خوبی هایتان نیست!

 

آرزویم سلامتی و تندرستی است برای خانواده و نزدیکان گرانقدر شما.

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.