نویسنده: عثمان ایراندوست
بر آنم که نوای درونم را از حصارها رها سازم و خود آزاد شوم همچون سیاهی قلم بر دفتر عشق، تا شاید روحم، بزرگی را برای همه فرداهای انسان به ارمغان آورد.
انسان امروزه به فراخنای همه گیتی درخود، از خود و برای خود بازمانده است، چرایی برای انسانیتِ انسان مطرح است و آن امروز همان انسان است، همان که نفخه ای با پرتویی از همه صفات خالقش را به هدیه گرفته است، تا با همه استعدادهای وجودی خویش، همچون خداوند در این عالم عمل کند؛ روحش را همچون دانه ای که در خاک است، رشد دهد و جهان را، آنکه همچون انسان در این بیکرانی وجودی خاص به خود گرفته است را آباد کند، چرا که او نیز مسخّر انسان خواهد بود. اما نه تنها انسان به مقامی که باید می¬رسید نرسیده است و نه جهان که باید برای انسان می¬بود، بوده است.
امروز چراهایی گریبانم را فشرده است که چرا انسان، ناله هایش پژواک دردی است به بلندای تاریخ و من نیز امروز برآن شده ام که جامه از روح برگیرم و عریان از همه زمانه شوم و ندایی سر دهم و باز گویم آزادی را، آزادی؛ آن ودیعه گرانبهای خداوند به انسان.
آری آزادی، آنکه امروز جامه ای از جنس سکوتِ مصلحت برآن کرده اند، آنکه سیراب کننده روح بلند انسان است و آنکه اگر از انسان بازگیرند، انسانیتِ انسان رنگ زمینی به خود می¬گیرد و نه آسمانی. به راستی آزادی آن است که همه اله های دروغین زمینی را بر آن داشته است که انسان را از آن باز دارد؛ آنانکه خود از آزادی گرفتار مصلحت شده اند و با زور و تزویر خود، بشر را از آزادی باز می¬دارند. امروز بشر در تکاپوست تا از بودن برهد و شدن را به تحفه آورد. باید ناقوسی از آزادی بسازیم، از روح خسته همه تاریخ، تا بار دیگر رنگ خدایی به خود گیرد، هجرت از خود به خدا کنیم، روی خود را از همه فرعونیان دروغین زمینی باز گیریم تا همه عصاره وجودمان جامه بندگی یک حاکم و فرمانروا را به تن کند. خداوند برای بشر معیار آزادی باشد، و انسان معیار جهان و جهان به امر خداوند مسخّر انسان شود و من نیز خواهم ندای آزادی را با هم زمزمه کنیم.
می¬دانم و باز میگویم که سر دادن ندای آزادی، عشق می¬طلبد، عشق به خدا، عشق به انسان و عشق به عشق.
باشد که برایمان باشد آزادی…
ثبت دیدگاه