نویسنده : فرمیسک فرهادی /// حوالی ساعت پنج صبح بیدار شدم.
حالم خیلی بد بود.فکر اینکه الان در چه حالی، داشت دیوانه ام میکرد!!!
خدای من وحشتناکه!
حتی خیالش را هم همچون کابوسی سهمناک نمیتوانم تحمل کنم!آیا فشاردود و غلظت آن، لحظه لحظه نفس هایت را به شماره انداخته؟!یا شدت سوزش و حرارت بدنت را می سوزاند؟!
یا هر دوی آنها و سنگینی روی قفسه سینه ات؟شاید هم گردنت یا سرت لای فشار مضاعف در و دیوار ؟!یا تاریکی وصف نشدنی و امیدی که لحظه به لحظه کم سوتر میشود؟!
واقعا تحمل این افکار برایم مقدور نبود و ناخودآگاه سیل اشک هایم و انبوه اندوه بود که نفس هایم را به شماره انداخته بود.
بلافاصله بلند شدم و وضو گرفتم رو به قبله با سینه ای مالامال از غمی وصف نشدنی !
دست هایم را بالا بردم و از ته دل ،با تمام وجود دعا کردم!خواستم بگویم کمک کن که سالم بیرون بیایند ،گفتم ،ولی ته دلم هیچ امیدی نداشتم،این بار دعایم را اینگونه ادامه دادم؛خدایا مرگ را بر برادرانم سهل گردان !خدایا مرگ را بر برادرانم سهل گردان!
خدایا لحظه لحظه سختی و زجری که متحمل شدند کفاره گناهان و مایه ترفیع درجاتشان گردان!پروردگارا به خانواده شان صبر عنایت فرما.یا ارحم الراحمین برادرانم را جزء جوانان بهشت گردان.
به کلمه"ارحم الراحمین که رسیدم آرامشی عمیق تمام وجودم را گرفت.دلم اطمینان یافت که عزیزانم در آغوش پر مهر مهربان ترین مهربانان اند.ناخودآگاه درونم مملو ازنور امید و رحمت شد.
صدای اذان صبح مرا به خود آورد…..
ثبت دیدگاه