نویسنده: رئوف آذری-سردشت*
به نام آن احدی که با هشدار «افلا تدبّرون و تعقلون» نسل بشریمان را خطاب قرار داد.
هفتهی اول تیرماه که یادآور تلخیهای بس ناخوشایند سال شوم ۶۶ است در خاطراتمان غمی جانفرسا به تصویر میکشد که اگر همدلیها و الطاف مشارکتکنندگان در این سالیاد نباشد، بار سنگین این خاطرات برایمان غیر قابل تحمل مینماید.
عزیزان بس ارزشمندی که استحضار دارند و میدانند و میبینند که طبیعت سردشت زندگیبخش است و شور آفرین. قلهکوههای سردشت همیشه اینچنین مینمود که نشانی از عزت و اوج و ایستادگی است و صخرهها نشان پایداری و چشمهها مظهر تطهیر و زلالی و بخشندگی، سبزی طبیعت نماد زندگی و شادابی و غنچهها و گلها و شبنمهای چسبیده به گلبرگها تعبیری از زندگی و بادها مظهر باروری و جنگلهای پرپشت منبع اکسیژن و… اینهمه در دل کوه و طبیعت خداوندی سردشت چه به وفور که یافت میشد.
اما اینها همگی در عصر هنگامی از شوم روز هفتم تیرماه ١٣۶۶ با سبعیت بعثیون رنگ عوض کردند و همگی پیامآور مرگی شدند که انتهایی نداشت و ندارد.
آن شوم روز، بادها را که مظهر باروری و خنکای دل در دل تابستان بودند، دیگر آن نبودند و اینی شدند که بوی مرگ و خردل را مهمان ریههای من و ما و همشهریان مان نمود و قله که در آن روز همچون گذشتهی پرافتخار اوج گرفتنهایمان، چه زیاد هوایش را در دل داشتیم و اوجش را میطلبیدیم، بدان جهت که نفسهایمان بوی خردل میداد، پذیرایمان نشد و چشمهها زلالی آبشان و سخاوت قلبیشان را دریغ داشتند بدان جهت که لایه لایه پوستینمان تاولهایی شده بود که درد بیدرمانی در خود داشت و چشمهها را نگران واگیر آن بیماری کشنده. سبزی طبیعت که مظهر زندگی بود، اینک خاکستری رنگ از تیررس چشمان سو سو رفتهی ما خارج میشد و لختی نظاره گریمان را بر نمیتابید.
غنچهی گلها که یادآور شکوفایی و زیبایی و امید بودند، دلمردگی و اشمئزاز و بیزاری به عاریت گرفته شده از هوای خردل را به رخمان میکشیدند و ما را از استشمام بوی معطر قبلیشان بینصیب میداشتند. جنگلها به جای اکسیژن این منبع زندگی، دی اکسید کربن پس میدادند چون گویی خردل در دل آنها نیز جا خوش کرده بود….
اصلاً جوری شده بودیم که طبیعت هیچ، حتی نوع بشریمان نیز فراریمان میداد.
آن روز دستمالهای درون جیبیمان که گاهگاهی با قطراتی از آب مهمانش میکردی، یاورترین یاورانمان بود. آن هنگام حتی مادر، مادر نبود و پدر هم مادرمان نشد.
چشمان شیمیایی ما شاید چنین شده بود که دوست و دشمن را در یک سنگر میدیدند، یکی آن خونخوار بعثی که بمبهای کشنده شیمیایی را بر سرمان ریخت و دیگری آن دوستی که از ماهها قبل زمزمههایی شنیده بود و فقط قسمی از خودیها را با ش-م-ر آشنا کرده بود و راههای مواجهه با آن را آموزش داده بود و آن دیگری که در بوق و کرنایشان خودشان را مدافع احقاق حقوق بشری و منادیان حقوق انسانی شناسانده بودند، اینک حتی صدای ضجهی کودکان معصوم ما را نمیشنیدند و صفحهی جادوییشان که لحظه به لحظه تولد شیری را به خانههای سراسر جهان به تصویر در میآورد، و خبر از مزایای فلوراید موجود در خمیر دندان میداد دیگر با پارازیت بیتفاوتی و خروج از رسالت رسانەای مواجه شده بود و تاولهای دست و صورت و بدن سردشتیان را نمیدید تا گزارش کند و آن کس که میدید هم نمیدانم چرا میترسید و یا نمیخواست گزارش کند.
ما بودیم و تنهای مان و این غزل حافظ
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداندخموش
از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
و این بینواییها و بیمهریها تداوم داشت و زخمهای تاولزدەی مای سردشتی همچنان جانسوزمان میکرد تا اینکه دست لطف یزدان بر صورتمان سیلی مهری زد و با این شعر اقبال صدف جانمان را صیقلی دوباره بخشیدیم:
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشەی ماه ز طاق فلک انداختن است
سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
و اینک بر آنیم تا با لطف یزدان و همراهی دوستان همەی آنچه درد، غم و غصه است به فراموشی بسپاریم و با «افشین علاء» همراه شویم که فریاد بر آورد:
«گوش کن! این صدای نفس خورشید است که به مهمانی هر لحظه ما میآید
باز کن! باز کن پنجره قلبت را
لحظهها میآیند
عشق هم میآید
عشق با ما میگوید میشود بال کبوترها را با دو خط شعر بهاری مرحم بگذاریم
با کبوترها میشود آن طرف دریاها، توی شهر خورشید پرواز کرد
لانه تازەتری بر پا کرد
گرچه، گرچه دنیای ما غصه دار است
در دلش گرچه جز درد و غم نیست
باز هم میشود زندگی کرد
باز هم جای پرواز کم نیست
میشود در دل تیره خاک باز هم بذر شادی بپاشیم
میشود، میشود با کمال صداقت با همه صاف و روراست باشیم
میشود باغ را – مثل نارنج- در دل سرد پاییز خنداند
میشود سنگ را قلقلک داد
میشود کوه را نیز خنداند
گرچه دنیای ما غصه دار است
گرچه دلهای مردم غمین است
باز هم میشود زندگی کرد
در جهانی که نامش زمین است»
و زندگی در شهر من علی رغم همەی بیمهریهای دوست و دشمن همچنان ادامه دارد و بوی امید از پس خردل در کمین مهر مهربانان سنگر گرفته است و این است شبی که با همت دوستان واقعی و لطف یزدان به روز پیوند خواهیم زد و خورشید مهربانیها را مهمانخانههای قلب هر انسانی خواهیم کرد.
و ختم کلام شعار من و مای سردشتی برای جهانیان این است که باز هم زندگی و باز هم بودنمان را با بودنتان هجی خواهیم کرد و هر آنچه صلح و صفا و زندگی است با شما تقسیم و همەی خوبیها را برایتان طلب خواهیم نمود.
جهانی عاری از سلاحهای شیمیایی و کشتار جمعی و صلح جهانی برای همەی آرزوی ماست.
* رییس کمیسیون حقوقی، فرهنگی و اجتماعی شورای شهر سردشت
ثبت دیدگاه