خبرگزاری ایمنا: عروسکهای سیما، آمنه و فریده فکر میکردند که آیا در آینده، دوستان این دختران بدون ترس به صورت آنها نگاه خواهند کرد؟ آیا باز هم کوچه پر از صدای خالهبازی این کودکان خواهد شد؟ …
یکی بود یکی نبود، مادری نه ماه در انتظار دیدن فرزندش چشم انتظار بود و چه دردها کشید.. پدری هر روز سر بر شکم همسرش میگذاشت تا با شنیدن صدای نفسهای جنینش زندگی اش معنایی زیباتر یابد.
دردی غریب تا عمق جان.. اطاق عمل و نوزاد دختری که با گریههای خود به همه سلام می گفت.. دختر زیبایی که بالهایش را در آن دنیا جا گذاشت تا مثل همهی آدمهای دنیا، خاکی شود و این گریه، اولین عکس العمل او به این دنیا بود.
چشمان تمام دختران دنیا گیرا است
دختری به طراوت بهار و با چشمانی زیبا و گیرا متولد شد، چشمان تمام دختران دنیا گیرا است و مهربانی چشمان تمام دختران دنیا بی مثال است.
در هر گوشهای از ایران فرقی نمیکند، شرق، غرب، جنوب یا شمال که باشی… وقتی مادری در اولین ساعت تولد نوزاد دخترش را میبیند، دستان چون عروسک دخترش را در دست میگیرد و چشم در چشم نوزادش در همان ساعت اول زندگی، برایش آرزوی خوشبختی میکند و تمام پدران دنیا میدانند روزی دخترشان، بابایی خواهد شد.
قصه از آن جا شروع شد که در شمال غرب ایران دخترانی زیبا چون فرشته متولد شدند، ده سال گذشت و مادرانشان هر روز به انتظار خوشبختی دختران چون غزالشان دعا میکردند و هر صبحگاه و شامگاه دستان کوچک دخترکانشان را در دست میگرفتند و برای به بار نشستن این دست ها، دست نیاز به درگاه یگانه خالق بی همتا بلند می کردند و پدران، هر روز به دخترشان وابستهتر می شدند و دختران باباییتر.
دختران قصه ده ساله شدند و به کلاس چهارم رفتند تا بر روی نیمکت هایی بنشینند که قرار بود خانم معلم به آنها درس زندگی با تمام مشقتهایش، صبر به اندازه وسعت اش، عظمت خدا و عشق را بیاموزد؛ گویی این دختران قرار بود به یکباره با دنیا و تمام سختی ها و جفایش آشنا شوند.
روز حادثه آیینه عقد مادر شکست، پدری با صورت خیس از عرق سراسیمه از خواب پرید و دوان دوان بر بالین دختر کوچکش رفت و هنگامی که صدای نفسهای فرشته کوچکش را شنید، نفس راحتی کشید و لیوان آبی را هورت کشید؛ گویی در خانه تمام دختران کلاس چهارمی دبستان انقلاب اسلامی روستای شین آباد ترس مبهمی وجود داشت.
عروسک هایی که دختران شین آباد مادرشان بودند
داستان در این جا تکراری است و همه بارها شنیده اند، صبح پانزدهم آذر ماه سال گذشته بیست و هشت دختر ده ساله از خواب برمی خیزند و به پدر سلامی میکنند و روی مادرانشان را می بوسند، کفش های قرمز، سفید و صورتیشان را پایشان می کنند و نان و پنیری که مادر برایشان درست کرده است را گازی می زنند و دوان دوان به سمت کوچه می دوند..
یادت می آید روزگاری که به مدرسه می رفتی چه شوقی داشتی؟
یادت می آید دبستانی که بودی از تو می پرسیدند، می خواهی بزرگ که شدی چه کاره شوی؟
دکتر، مهندس، معلم، کشاورز و تمام آرزوهای قشنگی که حتی در بازیهای بچگیات آن نقش ها را بارها و بارها بازی کردهای، آری هر یک از این ۲۸ دختر ده ساله شین آبادی و تمام دختران و پسران ایران زمین، هر روز صبح با هزار آرزو به مدرسه می روند.
از دراز کشیدن جلوی تلویزیون، مشق نوشتنها و پاها را در هوا تکان دادن، آرزوی بستنی قیفی و خاله بازی کودکی تا عروسک های قشنگ دختران شین آبادی، عروسک هایی که صورت شان به زیبایی صورت دختران شین آبادی بود و این دختران ده ساله مادر عروسک های یک وجبی بازیهای کودکانهشان بودند، درست مثل بازیهای کودکی ات؛ مادران کوچکی که بالشت کوچکی روی پاهای خود می گذاشتند، عروسک هایشان را تکان میدادند و برای آنها لالایی میخواندند و قصه یکی بود، یکی نبود میگفتند تا عروسکشان به خواب رود، آن وقت صورت عروسک زیبایشان را می بوسیدند، رویش پارچه ای می کشیدند تا مبادا سرما بخورد و وقتی مادر صدایشان می کرد انگشت اشاره دست راستشان را روی بینی کوچکشان می گذاشتند و خیلی آهسته میگفتند مامان هیسسس تازه خواباندمش و لبخند مادرانه مادر به دختر کوچکش که شاگردی را در کلاس خودش آموخته بود و الان نقش مادری را ایفا می کرد.
شوق دانش آموزان شین آبادی در شعله های آتش سوخت
پانزدهم آذر ماه سال گذشته، بیست و هشت دختر که تنها امید و آرزوی پدر و مادرشان بودند دوان دوان به مدرسه رسیدند تا در مدرسه ای درس بخوانند که هنوز بخاریاش نفتی بود، تا آنروز نفت، این ماده زندگی بخش، زندگی شان را آتش زند و نفت این ماده زندگی بخش قاتل زندگی دو غنچه شود و بیست و شش غنچه دیگر در اوج زیبایی فرسوده شوند، تا در مدرسه ای از ایثار بیاموزند که دستهی درهایش خراب است و این دخترکان زیبا به دستور معلم در آن کلاس بمانند تا معلم کمک بیاورد.
این که کی یا چی مقصر است یا اصلاً بخاری نفتی، خدمتکار، مدیر مدرسه، معلم، درهای بدون دسته، میلههای آهنی پشت پنجرهها یا بی برنامگی ها و ندادن بودجه از وزارتخانه آرزوهای بیست و هشت خانواده را دود کرد چندان مهم نیست، ما تاوان های بسیاری پس داده ایم و کودکانمان نیز به خاطر اشتباه هایی که به راحتی حل میشدهاند گرفتار جفای روزگار شدهاند، ما عادت داریم بعد از اتفاق به دنبال چاره باشیم، شاید به همین دلیل است که تکرار اتفاق ها با ما عجین است.
کلاسی آتش می گیرد، مادری آیینه اش می شکند و پدری بند دلش پاره می شود، زنی پابرهنه به کوچه می دود و مردی به آتش می زند تا دخترش را نجات دهد و این روایت پنجاه و شش پدر و مادر است که لحظه لحظه زندگیشان را برای دخترانشان وقف کرده اند، از خود گذشته اند تا بزرگ شدن آن ها را ببینند و روزی بچههایشان عصای دستشان شوند؛ آخر هیچ پدر و مادری تاب ندارد خود عصای دست فرزندش شود.
کمر نصف جهان از غم دختران شین آباد خم شد
یازدهم دی ماه سال گذشته، شش فرشته شین آبادی با عروسکهایی در دست، مهمان اصفهان شدند و کمر نصف جهان هم از غم آنها شکست، آن روز عروسک های زیبای این شش دانش آموز در میان دستان باندپیچی شده با ترس و دلهره به صورت ورم کرده و سوخته این دختران نگاه می کردند و به آینده دختران شین آباد میاندیشیدند.
شاید عروسک های سیما، آمنه، فریده فکر می کردند آیا در آینده دوستان این دختران بدون ترس به صورت آن ها نگاه خواهند کرد؟ آیا باز هم کوچه پر از صدای خاله بازی این کودکان خواهد شد؟
در سالی که گذشت، شهر اصفهان پنجاه و هشت روز میزبان دخترانی بود که پس از درمان باید به شهری بازمی گشتند که تمام آرزوهای کودکی شان در میان شعله های آتش مدرسه اش سوخته بود.
دختر شین آبادی یک سالی بود که به سن تکلیف رسیده بودی، روزی که یک چادر سفیدِ سفید مثل برف در روز جشن تکلیف بر سرت کردی تا یاد بگیری با خوبی هایت تمام بدی های دنیا را بپوشانی.
یاد چادر سفیدی افتادم که آرزو، فریده، آمنه، نادیا، سیما مرادی و سیما شادکام روز آخر حضورشان در اصفهان به سر داشتند، این چادر را هم بعد از گذشت یک سال از جشن تکلیفت بر سرت کردند چادری به سفیدی برف با گل های صورتی، چادری که همه چیز را می پوشاند جز دردهایت و صورتی که حتی لبخند رنگ پریده ای هم در آن نبود، اما آیا چرک و خون این درد همچنان باقی خواهد ماند یا پنهان خواهد شد شاید هم درمان؟!
/گزارش از نازیلا انصاری پور
به راستی که واقعیت غم انگیز و اسف باری است که به وقوع بیوست و کوله باری از غم و اندوه را در قلب هایمان مسکون ساخت.با دیدن عکس قبل و بعد سوختگی آن فرشته ی شین آبادی فقط می توانم بگویم«انالله و انا الیه راجعون».مسببان آن باید از عذاب الله بترسند که شاید در همین دنیا گریبانشان را بگیرد و در آخرت هلاکشان کند چون می دانیم که بین دعای مظلوم و اجابت الله متعال برده و حجابی حایل نیست….بسیار زیبا به رشته ی تحریر درآورده بودید.بسیار سباس.