گردآورنده : مــــــائـده
موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سرو صدا برای چیست!
مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود وبسته ای با خود آورده بود وزنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید وبا خود گفت:"کاش یه غذای حسابی باشه"
همین که بسته را باز کردند،از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد،چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه رفت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد،او به هر کسی که می رسید ،میگفت:"توی مزرعه یک تله موش آوردند،صاحب مزرعه یک تله موش خریده………"
مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد وگفت:"آقای موش برات متأسفم ،از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی،به هر حال من کاری به تله موش ندارم،تله موش هم ربطی به من ندارد."
میش وقتی خبر تله موش را شنید،صدایی بلند سر داد وگفت:"آقای موش من فقط می تونم دعا کنم که توی تله موش نیافتی،خودت خوب میدونی که من به تله موش ربطی ندارم"
موش که از حیوانات مزرعه انتظار کمک داشت ،به سراغ گاو رفت ،اماگاو هم با شنیدن خبر ،سری تکان داد وگفت:"من که تا حالا ندیدم یک گاو تو تله موش بیافته"
این را گفت و بر لب خنده ای کرد ودوباره به چرا مشغول شد.
سرانجام موش نا امید از همه جا به سوراخ خودش برگشت ودر این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیافتد،چه می شود؟!
در نیمه های همان شب ،صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید.
زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود،ببیند.
او در تاریکی متوجه نشدکه آنچه در تله موش تقلا می کرده،موش نبود،بلکه یک مار سمی خطرناک بود که دمش در تله گیر کرده بود.
همین که زن به تله موش نزدیک شد،مار پایش را نیش زد، وصدای جیغ وفریادش به هوا بلند شد.
صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید وبه طرف صدا رفت.وقتی زنش را در این حال دید فورا او را به بیمارستان رساند.
بعد از چند روز،حال زن کمی بهتر شد،اما روزی که به خانه برگشت ،هنوز تب داشت.
زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود،گفت:"برای تقویت بیمار وقطع شدن تبش ،هیچ غذایی مثل سوپ نیست."
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت،فورا به سراغ مرغ رفت وساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هر چه صبر کردند تب بیمار قطع نشد،بستگان او شب وروز به خانه آنها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند.
برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان غذا بپزد.
روزها می گذشت اما همچنان حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد،تا اینکه یک روز صبح در حالیکه از درد به خود می پیچید،از دنیا رفت وخبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید.
افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند.
بنابراین مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد وغذای مفصلی برای مهمانان دور ونزدیک تدارک ببیند.
موش در حالیکه از شکاف دیوار همه چیز را می دید ،با خود گفت:"ای کاش دوستانم اندکی از نگرانی من نگران می شدند."
حالا موش به تنهایی در مزرعه می گشت وبه حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!!!!!!!
شاید مشکل دیگران چندان هم بی ربط به ما نباشد!!!!!!!!
منبع : academictips.org
سلام ممنون از تمثیل زیبایی که نقل کردید.
یاد آور پند زیبای شاعر گرانقدر سعدی است که فرموده اند:
بنی آدم اعضای یکدیگرند * که در آفرینش زیک گوهرند*
چو عضوی به درد آورد روزگار * دگر عضو ها را نماند قرار*
تو کز محنت دیگران بی غمی * نشاید که نامند نهند آدمی*
هر چند همه از بریم اما تا عمل ………..
امیدوارم کوشا تر شویم.