نویسنده: فریبا قهرمانی /// تحمل هر دردی را نمودی دم نزدی
تا پدر بودنت را به تصویر کشی
نقش خاموش خود را ترسیم کنی
تا در نبرد برای بدست آوردن
لقمه نانی جان دهی
و از سر عشق به خانواده هدیه کنی
تو در قدم هایت جان می دادی تا با صراحت تمام نشان دهی (بابا نان داد بابا جان داد)
این چنین بود حکایت لقمه ای نان…
با غبار خسته به تن نشسته …
در زوال خورشید در سرما یخ می بستی و در گرما می سوختی دم نمی زدی.
همواره غرق در کار طاقت فرسا می شدی
و مجروح تر از مجروح بدون کمترین ترسی از مردن …
با تقدیم جانت ، نان می دادی .
از نفس نمی ایستادی تا کمان پشتت را زیر سنگینی بار گران زندگی خم کنی.
و این بار با استواری قدم هایت در کولاک و توفان بهمن راه آرزو هایت را پیمودی.
تا این راه سرد و پر حزن را با گرمای وجودت پر خاطره سازی .
اینک زمان با سنجش نان تو بی جان ماند و پوست انداخت .
عبورت از سنگ را ها چه سخت و دشوار بود .
عبوری که شنیدن صدایت در آن محال بود.
نزدیک شدن هر لطفی به تو چون خیال بود.
در مسیر صعب العبور…
زمانی برای مستی اسب هاست .
اسب هایی که به ارتعاش خاکستری انسان لگد می زنند .
در بلندای کوه ها ناله ی دلگیرت را
کس نشنید …
اما به یکباره کوه ( آه) تو را شنید…
باد سرد در میان کوه چرخید .
لحظه ی ، کوچ تو را زوزه کشید .
تن خسته ات را در خفای سینه ی پر سوزت
در خود پیچید .
خواب تو را با ضجه ی تلخی در خود دید .
تن خسته و رنجورت را چون خاطره ای برچید.
تا به حرمت مرگت
از محل عبورت
گل ها جوانه زند .
برسر عشق به فرزند
در همه جا فاش بگویند :
( بابا نان داد. بابا جان داد.
بابا جان را ارزانی نان داد)
ثبت دیدگاه