دلتنگی یک شبهایی را
هیچ کوچه و خیابانی
هیچ دشت و صحرایی گردن نمیگرد!
تاریکی یک شبهایی را
هیچ مهتابی روشن نمیکند!
چقدر امروز برایم دلگیر است…
گرد و غبار یک شبهایی را
هیچ بارانی شستوشو نمیدهد…
تمام این شبها نبودن تو هستیام را میگیرد
دلم باران میخواهد و قدم زدن در کوچه و پس کوچههای گِلی
همان خانه مادر بزرگ و نقل و نباتهای رنگیاش که اشتیاق زندگی را در وجودم میدمید.
چشمهایم را بستم و به درختی که ریزش برگهایش گویای بیوفاییاش بود تکیه دادم…
بیرحمترین فصلها پاییز است؛
اصلا نمیتواند وفادار بماند…
دلم میسوزد برای معصومیت و سادگی برگها…
چه دردناک و خفقان آور است
چه کشنده و سخت است وقتی ناتوان و بی روح با دستهایی که هیچ کاری از آنها بر نمیآید در برابر آرزوهای از دست رفتهای که روزی شیرینترین و دوست داشتنیترینهای زندگیات بود میایستی…
بهانه نیست اما دلم میخواهد امشب از دست دلتنگیهای بی امانم کمی آواز بخوانم و برای بغضهایم یک کوچه باران خورده بیانتها فراهم کنم.
اشکهایم گونههایم را نوازش میکردند…
سرم را بالا گرفتم و به آسمان خیره شدم
آسمان در تاریکی مطلق به سر میبرد
همه جا پر شده بود از ابرهای تیره
ابرهای غلیظ و ترسناک…
حس کردم گونههایم در آتش فرو رفتهاند و تمام عابرها در حال دویدناند
هرکس به زیر سایه بانی پناه میبرد
آسمان هم دلش مانند من گرفته بود
قطرات درشت باران صورتم را نوازش می کرد و با اشکهایم ترکیب شده بود.
خوبی باران همین است
تا دلت بخواهد میتوانی اشک بریزی و کسی متوجه نشود.
شب که میشود تمام بیقراریها به سراغت میآیند
تمام کمبودها و دلتنگیها حس میشوند مشت به مشت به سرت کوبیده میشوند و قلبت را به درد میآورند…
ببار باران…
ببار…
ماههاست دلم هوایت را کرده است
منبع : صفحه زنان اصلاح
ثبت دیدگاه