نویسنده : حدیث مسافر / شاعری در کورترین نقطه جهان پنجره اتاقش باز ماند…
باد شیطنت کرد،لابلای شعرهای او پیچید،و باخود بردشان…
پسرکی،هیجان زده از اینکه عاشقانه ترین شعر دنیارا باد برای او آورده،باخود اندیشید که آن رابه معشوقه اش هدیه کند.
پیرزنی شعری را از کنار جوی برداشت،وغرق در عشق از دست رفته جوانیش شد.
دخترپرشوری،بایک شعر قلبش ترک خوردوعاشق شاعر کورترین نقطه جهان شد.
کودکی خوشحال از کاغذ یافته اش،قایقی ساخت،بدون اینکه چیزی ازشعروشاعر بداند،ساعت ها بازی کرد،ومادرش را دل نگران…
شاعر به اتاقش بازگشت،اندوهگین از باد وشعرهای رفته،پنجره را بست،وبدنبال چرت بعدازظهرش رفت
وندانست شهری را دل آشوب کرده….
ثبت دیدگاه