نویسنده: مرحوم شیما محمّدیان /// «به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژه ای در قفس است.»
خدای من، خدای خوب و مهربان، امروز میخواهم دلتنگیهایم را برایت بازگو کنم. از کجا آغاز کنم که «دلتنگیهای آدمی ر ا باد ترانهای میخواند، رؤیاهایش را آسمان پرستاره نادیده میگیرد و هر دانهی برفی به اشکی نریخته میماند.» شرح یک عمر جدایی.
محبوب من! درست از زمانی که پیمانههای خاکی وجودمان را با میِ عشق و معرفت میسرشتی، در همان هنگام که «بودنمان» را با آبی ناچیز به صورت هرچه زیبا صورتگری کردی، چه کسی میتوانست اینگونه زیبا تصویر انسان را به عرصهی وجود کشاند. آنگاه که روح خودت را بر ما دمیدی و وجود خاکیمان را رنگ خدایی بخشیدی ما نیز با وجود بیوجودیِ خود، تو را خدایمان خواندیم.
خدای من نمیدانم در قلبهایمان چه امانتی به ودیعه نهادی که آسمان، این صفحهی آبی خداوند به ناتوانی خویش اعتراف کرد و فرشتگان عرش کبریاییات با همهی عظمت و نازشان به اینکه درکنار تو هستند، سر به خاک تعظیم نهادند. شاید آن روز بود که ابلیس تخم غرور و سرکشی را در نهادمان کاشت. خدایا تو میدانستی این سرکشی را و این طغیان را و آنچه در قلبهای ما میگذرد با این حال دریای رحمت بیکرانت امید هدایتمان را نوید میداد، پس پیمانی با ما بستی. خدایا مگر تو همان روز از ما نپرسیدی که «الست بربکم؟» و ما با قلبهایمان ندای «بلی» را سر ندادیم پس امروز چه شده است بر ما. شاید اگر آن روز که پدرمان آدم در کنارت و قرین مهربانیهایت بود قدر لحظههای وصل را میدانست، شاید اگر آن گناه نخستین را مرتکب نمیشد، شاید اگر طعم شیرین میوهی گناه را نمیچشید، شاید، شاید، شاید…
محبوب من! دیر گاهی است که دلم برایت بسیار تنگ است. در زمانی که صداقت گل نایابی است و محبت نیز هم؛ در زمانی که سطح سیمانی قلبهایمان دیگر تاب پذیرش واژههای آسمانی را ندارد، شاید سهراب راست میگفت که این روزها هیچکس حتی مترسکهای هشدار را بر سر مزرعهی ایمان جدی نمیگیرد. این روزها همه گویا علف صداقت را زیر پا له میکنند و روی قانون زمین پا میگذارند و یا به قول شاملو شاید خدا را نیز در پستوی خانهها نهان باید بکنیم. سهراب میگوید: «زندگی چیزی نیست که سر طاقچهی عادت از یاد من و تو برود»؛ من میگویم قرار عاشقیمان با خدا در روز ازل چیزی نیست که در طاقچهی ذهنهایمان غبار فراموشی به خود بگیرد. ما در قمار عاشقانهی خود با محبوبمان باختهایم پس اینک این طغیان و سرکشی آدمیان برای چیست؟ مگر نه این است که عاشق خود را باید در وجود معشوقش ذوب کند تا رنگ «او» به خود بگیرد و ببین شکوه و عظمت محبوبمان را که خود رنگ خداییش را به ما هدیه داد.
خدایا من چه بسا برتر از فرشتگانت بودم و به قلبم نوید زندگی جاودان در فردوس برین و در کنار معشوق را داده بودم، پس امروز چه شده است که در دیرِ خراب دنیا اسیر افتادهایم. در روز جداییمان آن روز که من میخواستم پا به عرصهی این هستی خاکی نهم و در دامگه آن خود را محبوس سازم تنها به این امید بود که تو در گوشم نجوا کرده بودی: بازگشت همهی شما به سوی من است. آن روز تو بر لوح قلبم دستور زبان بندگی و دلدادگی را املا کردی. به من گفتی که مبادا ابلیس ترا بفریبد همچون مادری مهربان که کودکش را از خطرات زندگی هراس میدهد. اما خدایا نمیدانم که چه اتفاقی رخ داد که همهی آن قرارها با اولین گریهیمان و اولین تنفسمان در این دنیا به باد فراموشی سپرده شد. دنیایی که میخواهد انسانها و حتی قلبهایشان را صنعتی کند– قلبهای صنعتی- صنعت نه به معنای پیشرفت بلکه مقصود انسانهایی هستند که صنعت گناه را پیشهی خود ساختهاند و حتی شاپرک احساسشان را در هوای معصیت خفه کردهاند. اینجا غزلهای خداگونه رنگ دود گرفته است، دود غرور انسانها را، اینجا دیگر کسی سرودهای آسمانی پیامبران را در ذهن ندارد و صدای زنگولههای گلهی چوپانان دیگر به گوش نمیرسد و در میان فریاد انسانها محو شده است، فریاد قدرت، فریاد ثروت، فریاد أنانیت و… اینجا کباب قناری میخورند و برای گرمایشان در دنیای سرد، بیروح و بیمهر خود حتی از آتش زدن یاسها و نرگسها نمیگذرند. اینجا بندگی فراموش شده، اینجا شاید انسانیت در فرهنگ لغت ذهنهای مردمانش واژهای غریب و ناآشنا باشد. اینجا دیر زمانی است که شکوفههای ایمان پژمردهاند و کسی نیست که از آب عشق الهی سیرابشان کند. اینجا گذرگهی تاریک و بینور است. در باغچهی زندگی خجالت میکشی از تنفس، از دزدیدن اکسیژن که حق توست. خارها گلها را امان نمی دهند. دیگر طاقتی برای غنچهها باقی نمانده است می خواهند از پیلههای پروانهای خود برون آیند. درهر قدمی که گام برمی داری خاری با بی شرمی وجودت را چنگ می زند، خارهای سمی و زهرآلود گناه.
اما محبوب من! هنوز هم در گوشههای این سرزمین، گریههای شبانهی تکسواران خدایی و آوای جانسوزشان از قعر درههای غم و اندوه به گوش میرسد. اینجا هنوز هم چکاوک قلبهایمان آواز جدایی سر میدهند و چشمانمان در اشک فراقت غسل میخورند.
خداوندا! من امروز تنهایم. همهی انسانها تنهایند. تنهایی، سرنوشت محتوم آدمی است. تنها به دنیا میآییم، تنها زندگی میکنیم و تنها میمیریم. ما تنهاییم اگر تو نباشی. خدایا ما امروز چشمهای آسمانی را میجوییم. چشمهایی که ترا در آن به نظاره بنشینیم. ما دلمان برایت تنگ است. در کولهبار تنهاییهایمان جز خوشهای امید و سر سوزن ایمانی چیز دیگری نداریم. دیرگاهی است که انسانها گویی ترا در انبوه دلبستگیهایشان فراموش کردهاند. آنان فراموش کردهاند که روزی تنها دلبستهی تو بودند.
پس بیایید با خدای عاشقان تجدید پیمان کنیم. خدایی که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت دارد. خدایی که در این نزدیکی است. پس بیایید روشنیها را بچشیم. خوب گوش کنیم از پشت دیوار زندگی صدای شکفتن و سبز شدن غنچههای محبت و دوستی میآید. غنچههای آشتی، آشتی با حق. کاش میدانستی او با چه شوقی به سویت میآید. پس نگذاریم رهگذر لحظهها آرام و بی صدا از کنارمان عبور کند و فرصتها را از ما بگیرد. نیِ وجود ما را دیرگاهی است که از نیستان عالم معنا بریدهاند اما امیدمان به بازگشت و دیدار محبوب همچنان باقی مانده است. تنها مولوی که یکی از رهروان منزل عشق بوده در وصف این جدایی و فراق بیست و شش هزار بیت سروده است، ما نیز می توانیم شاهبیت غزل زندگیمان را حتی در چند کلمه خلاصه کنیم. مطمئناً او خواهد پذیرفت.
و من نیز با قطرهی اشکی شرح این جدایی را میسرایم و مینشینم تا واژههای آسمانی ذهنم متراکم شود و آنگاه ترا خواهم سرود. تو نیز میدانم خواهی بارید بر کویر تشنهی سینهام و ما دوباره سبز خواهیم شد درجهانی دیگر …
به امید وصال و دیدار محبوبمان
نوشتهای متعلق به بهمن ماه ۱۳۹۱، از شیما محمدیان؛ کبوتری که سی سال بیشتر در این خاکدان نبود. کبوترانه زیست و کبوترانه رفت…
ثبت دیدگاه