نویسنده: شاهین محبی
بارالها، چه زیبایی بر لبها، معبودا چه نیکویی بر درونها، سپاس و ستایش تو را سزا، در دارالملک وجود از تو یاری می جوییم و راه غفران تو می پوییم بدان امید که ما سالکان حضیض گمراهی را با رحمت بی منتهای خود دست گیری و آب حیات عشق را در رگهای خشکیده ی ما جاری سازی.
مـجـنـون و پریـشـان توام دسـتم گـیـر چــون که دانی ازآن توام دستم گیر
مهر بی سروسامانی دستگیری دارد من بی سروسامان توام دستم گیر
و سلامی چو بوی خوش آشنایی به آن نگار امّی عربی که بزرگترین و زیباترین کلام عشق را که آسمانها و زمین تاب نگهداری آن را نداشتند به آن نازنین و یگانه دُردانه ی هستی ارزانی فرمودند:
آسـمـان بـار امـانـت نتوانست کـشید قـرعـه ی کـار به نام من دیوانه زدند
و او نیز انوار ربانی آن را که چونان دم مسیحایی، هستی بخش بود در طَبَقِ اخلاص به آشفته حالان و سیه درونان که وجودشان، لبریز از تحاسد، تباغض و تفاخر بود، دماند و به هستی تولدی دوباره بخشید.
محال است سعدی که راه صفا توان رفت جز بر پی مصطفی
در آغاز، راقم این سطور خود را چنین گرفتاری می دانست که نمی توانست قلم، این امانت الهی و این توتم مقدس را پیرامون چه موضوع و حول چه محوری بر روی این حریر و دیبای دلنشین به سخن آورد از این رو بر آن شدم که از کتاب الهی، آن اوراق سراپا نور و هستی مدد جویم و به ناگاه آیه ی تکان دهنده الهی در سوره مبارکه (تکویر) در برابرم به جلوه گری پرداخت:
فاین تذهبون : به کجا چنین شتابان
در این روزگار دردخیز و پرهیاهو و حیرت سرای پر از چاه و نابینا، آفریدگاری که آدم را به زیباترین تراز روحانی و ودیعه¬ی الهی و لطیفه¬ی ربّانی، عشق، آراست از درون فریاد برآورد که:
جهان عشق است و باقی زرق سازی همه بازی است الا عشق بازی
و کنون از کفر زلف، در هر حلقه ای، آشوبی بیند و از سحر چشم، در هر گوشه ای، بیماری چه سان "صلای عشق" را پاسخ خواهد گفت و باری دیگر" جام الست" را سر خواهد کشید؟
و چه هنگام مرغ خسته جان خود را در آسمان عشق، پرواز دهد و مدتی از این خاکدان هستی و ناسوتی، به وادی لاهوتی پر گشاید:
من مرغ لاهوتی بدم، دیدی که ناسوتی شدم دامش ندیدم، ناگهان در وی گرفتار آمدم
و بار دیگر به هوای سر کوی او پر و بالی بزند و عاشقانه تا بر دوست پرواز کند. آری، آدمیان عشق واقعی را، به وادی و ورطه¬ی فراموشی سپرده اند و در زیر خروارها خاک جهل و نادانی، مدفون نموده اند، ازاین روست که مولانا، آن شمع حقیقت، از بن جان فریاد برمی آورد:
اندرین شهر قحط خورشید است
باری، آدمی در عصری می زید که جهان، بسان مار خوش خط و خالی انسان را که روزی مایه ی مباهات دادار هستی بود و او را به عنوان خلیفه و جانشین خود در روی زمین انتخاب کرده بود _ در چنبره فتّان خود احاطه کرده و با او معاشقه می نماید، اما غافل از این که:
عروس جهان گرچه در حد حسن است ز حَد می برد شیوه ی بی وفایی
براستی جهان، عروس هزار دامادی را ماند که عهد و وفا را در آن راه نیست:
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوز، عروس هزار داماد است
آری، تنها راه گریز جامعه بشریت، چنگ زدن به حبل متین، آن ریسمان الهی، و آن نخستین منهج برای تعالیم آموزه های اسلامی است:
نقش قرآن تا در این عالم نشست نقشهای کاهن و پاپا شکست
راست گویم آنچه در دل مضمر است این کتابی نیست چیزی دیگر است
تا که در جان شد، جان دیگر شود جان چو دیگر شد، جهان دیگر شود
و نیز پیروی از سنت پاک و زلال چونان آب یگانه نگین هستی، آن شاه دُلدُل سوار، آن خاتم پیغمبران _ محمد مصطفی (ص) _ می باشد.
به امید آنکه، گوهر واقعی خود را باز جسته و باری دیگر چونان گذشته، آن را بر خاتم عشق الهی بنشانیم.
به امید آن روز….
ثبت دیدگاه