نویسنده : حدیث مسافر /
روزهای تکراری…آدم های تکراری…دلتنگی های تکراری…
خورشیدی که هرروز با هر طلوعش تمام تلاشش را برای لبخند او میکرد وگاه رقص پرتوهایش راتغییر می داد تا گرمای تازه ای رابرقلب کوچک او بنشاند؛و اویی که هرگز این را نمی فهمید…
و همیشه غصه هایش را با ماه تقسیم می کرد…چراکه فکر می کرد ماه هم مثل او تنهاست. ماه هم با تمام ستارگان دورش باز هم تنهاست.و وجود این همه ستاره فقط ماه را تنهاتر میکند؛ ستاره هایی که زیبایی و پیام آورخوشبختی بودنشان را نثار کسانی میکنندکه روی زمین جز سرگرمی ای برای شبهای کودکی،چیز دیگریشان نمی دانند.
بهار که از راه می رسید،تمام دلتنگی هایش را جمع میکرد،می ریخت گوشه اتاق،و بعد دستان کوچکش را هربار پر از دلتنگیمی کرد و آهسته آهسته می رفت توی حیاط، و می ریختشان پای درخت مغرور گوشه باغچه.درختی که هربار چنان شکوفه هایش اورا زیبا میکردند که هر رهگذری حیفشرمی آمد بدون چند لحظه توقف و ستایش این همه زیبایی دل از آن کوچه بکند.
دخترک آخرین مشت دلتنگی اش که پای درخت ریخت،چشمش به پروانه ای افتاد که جلوی پایش روی گلی نشسته بود و انگار به او خیره شده بود.
با خودش فکر کرد حتما این پروانه کوچک میخواهد از او بپرسد که این چه کار احمقانه ای است که این دختر می کند. به پروانه نگاه معصومانه ای انداخت و انگار که دوستی برای هم صحبتی یافته،به آرامی شروع کرد به صحبت :
" مادرم همیشه می گفت برگ ها که می ریزند،ربطی به آمدن پاییز ندارد. زرد شدن برگ هارا نباید به هیچ علمی نسبت داد.برگ ها از دلتنگی می ریزند… شاید دلتنگی هم آغوشی بهار… وشاید هم غصه ی رهگذرانی که با هر نگاه دردی از دردهایشان را روی برگ ها جا می گذارند و برگ ها ازاین غصه زرد می شوندو یکی پس از دیگری خود را تسلیم مرگ می کنند و می افتند…من هر بهار غصه هایم را می آورم و پای این درخت می ریزم تا برگ ها تمامشان را با خود ببرند…تا پاییز که می آید دیگر چیزی روی دلم سنگینی نکند…تا حس تنهاییم را برگ ها با خود بریزانند…"
پروانه مدت هابودکه رفته بودواو همچنان به آسمان نگاه می کرد و دلش هی برای مادرش تنگ تر و تنگ تر میشد….
پاییز که آمد،توی کوچه ها که سرک کشید،اولین خانه ای راکه برای ورود انتخاب کرد،همان خانه ای بودکه گوشه حیاطش درختی بود پربار اما مغرور. پاییز معمولا هرسال اول مهمان همین خانه می شد. چراکه به نظرش این درخت بی اندازه مغرور بود و پاییز هرسال میخواست به او یادآوری کندکه تمام شکوهش ناپایداروفانی است؛ودرخت، اول هربهار بااولین برگ سبز واولین شکوفه زیبایش یادآوری پاییز را از یاد می برد و غرور تمام ریشه اش را فرا میگرفت.
پاییز توی تمام وجود درخت پیچید و تا نوک برگ هایش رفت.چند روز بعد فرزندش باد ، توی شاخه های پربرگش قلتی زد و چند تایی شان را با خود برد…..
دستانش را توی آب گذاشت. خنکای آب احساس خوبی به او می داد و آب روان ، جاری بودن را دردلش زنده میکرد. دستی هم روی بال های خسته اش کشید تا این خنکا را از آن ها نیز دریغ نکند.خسته بود…را ه زیادی را آمده بود. راه زیادی را نیز در پیش داشت.تا آسمان…
همیشه در جای دیگری خستگی هایش را جا می گذاشت، امااین بار تصمیم گرفته بود خستگی هایش را توی همین رودخانه ی روان بریزد…وخودش هم نمی دانست چرا…شاید بال هایش اینجا را انتخاب کرده بودند، شاید هم انتخاب قلبش بود که او رابه آنجا کشانده بود.
برگ زردی که روی آب می رفت، نگاه پرمهر او را روی خود نگه داشت.به آرامی برگ را از روی آب برداشت.پروانه ای دور برگ چرخید وروی شانه راست او نشست و چیزی در گوشش گفت.او لبخندی زد.برگ را روی قلبش گذاشت. چشمانش را بست تا به قلبش فرصت تصمیم دهد.و قلبش بین راه آسمان و راهی را که پروانه با خودش آورده بود،راه آسمان را پس زد.
بال هایش را جمع کرد و زیر لباسش جا داد.بال هایی که او می دانست دیگر هرگز نباید دیده شوند.وراز تصمیم بال هایش را برای آمدن به این رودخانه فهمید.راز برگی که باد از مسافتی دور به مکانی ماورای تمام رویاهای آدمیان آورده بود، و پروانه ای که آمده بود تا مثل قاصدکی خبری را که این برگ برایش آورده بود در گوشش زمزمه کند… خبر دلتنگی های دختربچه ای که آن سوی دنیای او، باتمام تنهایی هایش می زیست…
اوباید می رفت … تا دنیای کسی را نجات دهد…
***********
سال ها بعد وقتی دختر بچه دلتنگ پشت پنجره که هر بهار تمام اندوهش را به پاییز می سپرد،کودکش را در آغوش می کشید تا به او راز زرد شدن برگ های پاییزی را بگوید،تنها به یک چیز می اندیشید.چیزی که باید در کنار رازی که مادرش به اوآموخته بود به فرزندش می گفت.
راز معجزه ای که که درتمام قلبش تا ابد می ماند.معجزه آمدن کسی که تمام تنهایی های کودکی اش را پر کرد و بودنش دستانش را هر بهار از خالی از هر دلتنگی کرد.
اوتنها به روزی فکر می کرد که در خانه آن ها باز شد.کودکی باتمام شور و اشتیاق کودکانه اش توی حیاط دوید، کنار او روی تاب نشست ، نگاه پر مهرش را به چشمان او دوخت، دستش را به گرمی فشرد و لبخندی زد.وبا صدای آرامی گفت :" من همسایه جدید شما هستم. آمده ام تا تمام دلتنگی هایت را به جای باغچه، توی قلب من بریزی."
ودختربچه ای که بلند بلند می خندید و هیچوقت فکر نکرد که او راز باغچه خانه شان را از کجا می دانست.
وقتی تمام مهربانی را در تمام سال های تنهایی به قلب کوچک او هدیه داد،دیگر در قلبش جایی برای غصه نماند…
و تمام عمر او پر شد از خدایی که کودک با خود به زندگی او آورد و به او به اندازه تمام دنیا خوبی آموخت.
و سال ها بعد وقتی موعد رفتنش فرا رسید،تمام بی قراری های دختربچه ای که دیگر بچه نبود، و خدایی که برای سعادتش کافی بود در قلبش داشت،را بالبخندی پاسخ داد…لبخندی مثل روز اول آمدنش :
" شاید در دنیایی دیگر ، در روزهایی که ما نمی دانیم ،داشتن همگامی که بگذرد ، برای روزهایی که می گذرند، درتقدیر تو نوشته شده بود…"
***********
و او تنها گاهی خواب می دید که پاییز بود، باران می بارید، فرشته ای با بال های بزرگ روی درخت گوشه حیاط می نشست، دلتنگی برگ های زرد را به بال هایش می آویخت، ونگاهی به او می انداخت و می رفت سمت آسمان و او این نگاه را میشناخت … نگاه آشنایی که هیچگاه قلبش فراموش نمی کرد…
Awliiiiii bod!!!foqolade:)✊👌💞