دوشنبه, ۵ آذر , ۱۴۰۳ Monday, 25 November , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 2442 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 2 تعداد دیدگاهها : 1908×
آینه تمام قد ایستادگی
شناسه : 1676

ترجمه:اقبال جهانگیری   «ام معاذ» همسر داعی مصری «عباس سیسی» است که یکی از سابقین دعوت بوده و سختی و شکنجه ی زندان بسیار دیده است. ایشان در سال ۱۹۸۸ م کتابی تحت عنوان «ام معاذ فی السجن»منتشر کرد که خاطراتش را در آن آورده است. این شیر زن داعی و خداشناس در برابر ستم ستمگران، […]

ارسال توسط :
پ
پ
ترجمه:اقبال جهانگیری
 
«ام معاذ» همسر داعی مصری «عباس سیسی» است که یکی از سابقین دعوت بوده و سختی و شکنجه ی زندان بسیار دیده است.
ایشان در سال ۱۹۸۸ م کتابی تحت عنوان «ام معاذ فی السجن»منتشر کرد که خاطراتش را در آن آورده است.
این شیر زن داعی و خداشناس در برابر ستم ستمگران، چون دژی فولادین ایستادگی کرد و سرتسلیم فرود نیاورد و سرانجام در مؤرخه‌ی ۲۸/۱۲/۱۹۹۳ دار فانی را وداع گفت.

«ام معاذ» در کتابش می‌نویسد:« همسرم درسال ۱۹۶۵م برای بار سوم دستگیر شد و ۹سال کامل از ما دور افتاد. در این مدت نتوانستیم او را حتی یک‌بار هم ببینیم. هر روزِ این مدت، برما چون هزاران سال سپری می‌شد. در طول این ۹ سال، اشک و اندوهم را پنهان می‌کردم تا فرزندانم دلگیر نشوند و بار غمشان سنگین‌تر نگردد. آنها شبانه روز درباره‌ی پدرشان پرس‌وجو می‌کردند و من پاسخی برایشان نداشتم. روزانه به ایستگاه قطاری که در نزدیکی منزلمان بود، می‌رفتند تا بلکه شاهد آمدن وی باشند. هر روز قطار می‌آمد و می‌رفت وآنها هم مطابق عادت، در میان افرادی که پیاده می‌شدند، پدرشان را جستجو می‌کردند. چشم به راه می‌ماندند درحالیکه هیچ اثری از او نبود و تنها چیزی که عایدشان می‌شد، خستگی و ناامیدی بود.»
او ماجرایش را اینگونه ادامه می‌دهد:«یک روز سرد زمستانی بود- اواخر سال ۱۹۶۵م- و من روزه بودم( روزه‌های سنت ماه شوال)، صبح زود بود و تازه سحری خورده بودم. در همین هنگام درِ خانه محکم به صدا درآمد…ته دلم به شدت احساس ترس کردم…در را که باز کردم، با یک افسر و دوسرباز روبرو شدم . وارد خانه شدند و شروع به تفتیش خانه کردند ولی چیزی نیافتند. فرصت را غنیمت شمردم و در مورد همسرم از افسر پرسیدم به این امید که او خبری داشته باشد. گفت: ما هم آمده‌ایم تو را نزد همسرت «حاج عباس سیسی» ببریم چون خواسته که تو را ببیند. به محض شنیدن این خبر آن چنان خوشحال شدم که سر از پا نمی‌شناختم. با خودم گفتم آیا اینان راست می‌گویند و من می‌توانم او را ببینم؟
سراسیمه فریاد زدم: بچه‌ها هرچه سریعتر آماده شوید که به نزد پدرتان می‌رویم. حرفم در گلویم مانده بود که افسر میان آن پرید و گفت: لزومی ندارد. همسرت می‌خواهد تنها تو را ببیند. با نا امیدی و دل‌شکستگی به چهره‌ی پنج فرزندم خیره شدم. از همه بزرگترشان ۱۰ساله و کم سن‌ترینشان( منا) دوساله بود.«معاذ» هم که پنج سال سن داشت، با شلی و فلجی دست به گریبان بود.«معاذ» با همه‌ی کم توانیش به افسر نزدیک شد و بغلش کرد و با چشم گریان به او گفت:« التماست می‌کنم عموجان؛ اگر مادرمان را بردی، مارا تنها مگذار. می‌خواهیم پدرمان را ببینیم. من دوری مادرم را نمی‌توانم تحمل کنم.» افسر چشمانش پر از اشک شد و بغضش شکست و گریان گفت: پسرم؛ به خدا قسم بی‌تقصیر به این روز افتاده‌ایم. من هم نمی‌دانم می‌توانم فرزندانم را ببینم یا نه؟! آرام باش.خدا کریم است.
آری…مگرخدا خودش بداند چه روز تلخی بود. پنج بچه‌ی قد و نیم قد در این زمستان سرد، بی پدر و مادر، در کجا پناه گیرند؟و دادشان را نزد چه کسی ببرند؟! ستمکاران مرا به زندانی تنگ و تاریک بردند…مادری که دلش نزد فرزندان و همسری است که معلوم نبود کجاست و چه به سرش آمده. آن هم به گناه خداپرستی و اسلام دوستی.
سربازی از داخل سلول مرا کشان کشان به مرکز تحقیقات برد. در مسیر رفتن، از کنار میدانی رد شدم که مردان و جوانان دعوتگر در آن شکنجه می‌شدند. با دیدن این منظره‌ی وحشتناک قدمهایم سست شد و از پا افتادم. سرباز خشمناک شد و بر سرم داد زد و گفت: توقف نکن. سریع برو. جوانی از زیرشکنجه مرا از دور دید و با صدای بلند گفت:نه!نه! غیرممکن است…کاری که با زینب غزالی کردید، کافی نبود؟ کارتان به جایی رسیده که زنان هم از آزار و اذیت‌های شما در امان نیستند؟ در همین حال با کابل برسرش زدند و او را نقش بر زمین کردند. با دیدن این صحنه شوکه شدم…نتوانستم خودم را کنترل کنم و فریاد زدم: ای ستمکاران، شما را حواله‌ی خدا می‌کنم…چطور می‌توانید از عذاب قیامت جان سالم به در ببرید؟ گفتن این جمله همان و خوردن شلاق به پشتم همان! گیج شدم و بر زمین افتادم. وقتی به خود آمدم، تنم خیس آبی بود که برای به هوش آوردنم بر پیکرم ریخته بودند! و این شروع شکنجه و آزار و اذیت زندان بود.
روزی عده‌ای سرباز سنگدل و بی‌رحم همراه افسری بلندپایه با لباس نظامی وارد سلولم شدند. گویی دیو و غول بودند… یکّه خوردم و وحشت سراسر بدنم را فراگرفت. یکی از سربازان چون درنده‌ای نزدیکم آمد… به خود پیچیدم و در گوشه‌ای خزیدم… باصدایی گوش خراش بر سرم نعره زد: بلند شو و به عالی‌جناب ادای احترام کن. می خواهد با تو حرف بزند. ولی مراقب باش به او دروغ نگویی ای زنِ(…)!
ازجا پریدم و بدون تأمل و با ترس و لرز به او سلام نظامی دادم. عالیجناب قهقهه‌ای آمیخته با تمسخر سرداد. در این فرصت پیراهن دختر کوچکم را دیدم که داخل کیفم بود. آن را بوسیدم و به بغل گرفتم. چند سؤالی پرسیدند ولی چیزی نفهمیدم. با صدای بلند گفتم: این پیراهن دختر خردسالم است. چه کسی آن را به او بپوشاند؟ پسرم هم فلج است… به دادم برسید… مردم… فرزندانم… . بعد از آن گیج شدم و خود را به دیوار گرفتم.
جناب افسر نزدیکم شد و گفت: آرام باش. با تو کاری ندارم و با سربازانش سلول را ترک کردند. کسی که بعد از رفتنشان در را بست، گفت: دانستی او چه کسی بود؟ او حمزه بسیونی، مدیر کل زندانهای جنگی است. صرفاً برای شکنجه کردن آمده بود. خدا به تو رحم کرد!
خشکم زد؛ یعنی این همان عوضی خدانشناسی است که برادران را شکنجه و اذیت می‌کند؟
پس از این ماجراها، آنها سعی کردند مرا از شوهرم جدا کنند و اراده‌ی ما را تخریب نمایند، ولی پروردگار مرا از شر و مکر آنان حفظ کرد و یاریم داد تا بتوانم آن شرایط طاقت فرسا را تحمل کنم. پس از ابتلایِ سخت زندان و شکنجه و آزاری که چشیدم، خداوند نجاتم داد.»
آری و اینگونه زنان همدوش و هم سنگر برادران، برای ابلاغ پیام الهی از جانشان نیز دریغ نکردند و در این راستا به انواع شکنجه‌ها تن دادند که پاره‌ای از این تراژدی‌ها ‌و رخدادها، در صفحات تاریخ ثبت شده‌اند و به راستی در آن درس‌ها و عبرت‌های فراوانی است برای ایمان‌داران و ضروری است که نسل جدید بیشتر بدان اهتمام ورزد.

ثبت دیدگاه

1 دیدگاه برای “آینه تمام قد ایستادگی”
  1. ده س خوش/
    ألا إن نصر الله قریب.

    پاسخ
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.