پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت , ۱۴۰۳ Thursday, 2 May , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 2350 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 2 تعداد دیدگاهها : 1908×
مناظره پسر بچه ده ساله با یک ملحد
شناسه : 1852

گردآوری و ترجمه:هدایت ادیبی     *The debate between a 10 years old boy and a man who was challenging the muslims* There was once a man who was an enemy to Islam. He had three famous questions that no person could answer. ). No Islamic scholar in Baghdad could answer his three questions…thus he […]

ارسال توسط :
پ
پ

گردآوری و ترجمه:هدایت ادیبی

 

 

*The debate between a 10 years old boy and a man who was challenging the muslims*

There was once a man who was an enemy to Islam. He had three famous questions that no person could answer. ).

No Islamic scholar in Baghdad could answer his three questions…thus he made fun of Islam in public. He constantly ridiculed Islam and the Muslims. One day a small boy, who`s age was 10, came along and heard the man yelling and screaming at Muslims in the street. He was challenging people openly to answer the three questions. 
The boy stood quietly and watched. He then decided that he would challenge the man. He walked up and told the man, "I will accept your challenge". 
The man laughed at the boy and ridiculed the Muslims even more by saying, "A ten year old boy challenges me. Is this all you people have to offer!" 
But the boy patiently reiterated his stance. He would challenge the man, and with Allah`s help and guidance, he would put this to an end. The man finally accepted. 
The entire city gathered around a small "hill" where open addresses were usually made. The man climbed to the top, and in a loud voice asked his first question. 
"What is your God doing right now?" 
The small boy thought for a little while and then told the man to climb down the hill and to allow him to go up in order to address the question. 
The man says "What? You want me to come down?" 
The boy says, "Yes. I need to reply, right?" 
The man made his way down and the small boy, age 10, with his little feet made his way up. 
This small child`s reply was "Oh Allah Almighty! You be my witness in front of all these people. You have just willed that a Kafir be brought down to a low level, and that a Muslim be brought to a high level!" 
The crowd cheered and screamed "Takbir"…."Allah-hu-akbar!!!" 
The man was humiliated, but he boldly asked his Second question… "What existed before your God?" 
The small child thought and thought. 
Then he asked the man to count backwards. "Count from 10 backwards." 
The man counted…"10, 9 ,8 , 7 , 6, 5, 4, 3, 2, 1,0" 
The boy asked, "What comes before 0 ?" 
The man: "I don`t know…nothing." 
The boy: "Exactly. Nothing was before Allah, for He is eternal and absolute." 
The crowd cheered again…."Takbir!"…."Allah-hu-akbar!!!!" 
The man, now completely frustrated, asked his final question. "In which direction is your Allah facing?" 
The boy thought and thought. 
He then asked for a candle. A candle was brought to him. The blessed child handed it to the man and asked him to light it. 
The man did so and remarked, "What is this supposed to prove?" 
The young boy asked, "In which direction is light from the candle going?" 
The man responded, "It is going in all directions." 
The boy: "You have answered your own question. Allah`s light (noor) goes in all directions. He is everywhere. There is no where that He cannot be found. 
"The crowd cheered again…."Takbir!"…."Allah-hu-akbar!!!" 
The man was so impressed and so moved by the boy`s knowledge and spirituality, that he embraced Islam and became a student of the young boy. 
So ended the debate. 
Who was the young boy? The young boy was one of our leaders and one of the greatest scholars, Imam Abu Hanîfa (May Allah bless him

 

 

*مناظره پسر بچه ده ساله با ملحدی که مسلمانان را به چالش میکشید*

زمانی، مردی بود که دشمن اسلام بود. او سه سوال مشهور داشت که کسی نمیتوانست بدانها پاسخ گوید. هیچ عالم اسلامی در بغداد قدرت پاسخ گویی به سه سوال او را نداشت… بنابراین او در میان عموم مردم اسلام را مسخره میکرد. او دائما اسلام و مسلمانان را تمسخر میکرد. یک روز، پسر بچه ای کوچک که ده سال سن داشت جلو آمد و فریادهای آن شخص را در خیابان بر سر مسلمانان شنید. او داشت به صورت آشکار مسلمانان را برای جواب گویی به سه سوالش به چالش میکشید. پسر بچه آرام ایستاد و نظاره کرد. سپس تصمیم گرفت که او مرد را به چالش بکشد. بالا رفت و به مرد گفت: من چالش تو را میپذیرم! مرد به پسر بچه خندید و مسلمانان را بیشتر تمسخر کرد و گفت: یک پسر بچه ده ساله مرا به چالش میطلبد!!! ای مردم آیا این تمام آن چیزی است که پیشنهاد میکنید؟. اما پسر بچه سر حرف خود بود. او مرد را به چالش طلبید و با کمک و هدایت الله این کار را به انتها برد. مرد در نهایت پذیرفت!. تمام مردم شهر دور تپه ی کوچکی جمع شدند که معمولا سخنرانی ها آنجا انجام میگرفت. مرد به بالای تپه رفت و با صدای بلند سوال اول را پرسید:" الآن خدای تو چه کار میکند؟" پسر بچه برای مدتی فکر کرد و سپس به مرد گفت که از تپه پایین آید و به او اجازه دهد تا او به بالای تپه برود و سوال را جواب دهد. مرد گفت: چی؟ از من میخواهی تا پایین آیم؟ پسر گفت: بله من باید سوالت را پاسخ گویم درسته؟ مرد از تپه پایین آمد و پسر بچه ده ساله با پاهای کوچکش از تپه بالا رفت. جواب پسر بچه این بود: ای خدای قدرتمند تو شاهد باش در برابر این همه مردم. تو همین الآن خواستی یک کافر به رتبه و مکان پایین تری آورده شود و یک مسلمان به رتبه و مکان برتری بالا رود!) یعنی خداوند در اون حال کارش این بود که کافر را پایین آورد و پسر بچه را بالا برد، در حقیقت در هر لحظه ای هر کاری با اراده خداست و در آن لحظه کار خدا پایین بردن فرد منکر بود(. جمعیت فریاد کشید و با صدای بلند تکبیر گفت. مرد تحقیر شد ولی شجاعانه سوال دومش را پرسید: " قبل از خدای تو چه چیزی وجود داشته است؟" پسر بچه فکر کرد و فکر کرد. سپس از مرد خواست تا بالعکس شمردن را آغاز کند و به مرد گفت: از عدد ۱۰ به عقب بشمار! مرد شروع به شمردن کرد: ۱۰، ۹، ۸، ۷، ۶، ۵، ۴، ۳، ۲، ۱، ۰. پسر بچه پرسید: چه عددی قبل از صفر هست؟ مرد گفت: نمیدانم… هیچی. پسر گفت: دقیقا، چیزی هم قبل از خدا نبوده چون او ابدی و کمال مطلق است. جمعیت فریاد کشید و دوباره تکبیر سرداد. مرد در آن وقت کاملا عصبانی بود و آخرین سوالش را پرسید: " خدای تو رو به چه جهتی دارد؟" پسر فکر کرد و فکر کرد. سپس درخواست یک شمع کرد. یک شمع برایش آوردند. پسر بچه مبارک آن را به مرد داد و از او خواست تا روشنش کند. مرد چنان کرد و گفت: این چه چیزی را ثابت میکند؟ پسر جوان گفت: نور شمع در چه جهتی است؟ مرد گفت: در تمام جهات! پسر گفت: خودت جواب خودت را دادی. نور الله در تمام جهات میدرخشد. او هر جایی)با علم خود( حضور دارد و هیچ جایی نیست که او از آن بی خبر باشد. جمعیت فریاد کشید و سه باره تکبیر سر داد. آن مرد آنقدر تحت تاثیر علم و روحانیت آن پسر بچه قرار گرفت که با آغوش باز اسلام را پذیرفت و یکی از شاگردان پسرک جوان شد. به این شکل مناظره پایان گرفت.
آن پسر بچه چه کسی بود؟ او یکی از ائمه ما و از بزرگترین علما بود: امام ابو حنیفه)رض

 

 

 

 

ثبت دیدگاه

1 دیدگاه برای “مناظره پسر بچه ده ساله با یک ملحد”
  1. thank you very very verymuch ,itis very niceandinteresting,goodluck

    پاسخ
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.