نویسنده : عظیم عثمانیان / امروز به خیال خود ، دنیا را به بازی گرفته ایم ولی غافلیم که خود بازی داده میشویم.
مردمان وقتی می گویند: زندگی چطور وچگونه میگذرد؟ میگویم: هستیم…،ولی صد نبودن می ارزد به یکی از این هستیم ها… هستیم هایی که هیچ تمایزی با نبودن از عدم ندارد.
بودیم ،ولی تنها تاثیری که گذاشتیم این بود که هرجا که بودیم یک نفر را به تعداد آمارها افزودیم.حالا دارد یواش یواش متوجه میشم که خدا اینهمه وقت چی بود که داشت می گفت: اولیک کالانعام شاید هم بدتر ازآن، بل هم اضل
هر شب که گوسفندان را شمارش کردند به آن امید بود که روزی سود فروش پشم وشیر و گوشتشان هم به شمارش آید.
دریغا از شیر و پشم و گوشتی که نداریم…
حال از این بدتر هم می شود ؟….که نمی شود…
بله این حقیقتی است که جسم صرف برایمان به ارمغان می آورد!
تمام تلاشمان شده که ظاهری بیاراییم و به خیال خود مردمان را بفریبیم از آن چه که نداریم.
تلاشمان هم وسیع است وسعتی که فریبکاری ما را شامل می شود پهنه ای است از گستره دین تا دنیا.
و چه بدبختانه غافل بودیم از اینکه مردمان دیگر هم در همان کار مشغولند که ما مشغول هستیم !!!
و چه زیبا در بازی دنیا سرگرم وگرفتاریم و مشغول، واینک می فهمم معنای حرف خدا را…( زندگی لهو و لعب) همانند کودکان مشغول بازی هستیم.
در کودکی چرخ و فلکی در کوچه ها می چرخید و فریاد می کشید تا اینکه کودکی را ازخانه به سوی خود بکشد و ما چه دیوانه وار آن چرخ و فلک را دوست می داشتیم.
اگر می توانستیم مادر را با صد دوز و کلک به پول دادن وادار کنیم ، حالا سرآغاز خوشبختی مان بود. با صد لذت و چند صد خوشی سوار می شدیم تازه مزه خوشی به دندانها و استخوانها داشت می رسید که باید بعد چند دوری پیاده می شدیم. سرگیجه مان که بهتر می شد تازه می فهمیدیم آه و و دریغ و حسرت که چه ضرری کرده ایم پول دادیم که چند دور سرمان گیج برود و غافل بودیم از اینکه خودمان سوار چرخ و فلک بزرگ تری هستیم، بله منظورم چرخ و فلک دنیاست و چقدر زود بزرگ شدیم ولی همان بچه ایم که هستیم…
آدم بزرگ که شدیم ، بزرگ تر که شدیم ، پیر که شدیم، مثل همان کودکی فکر نمی کردیم به همین زودی نوبت پیاده شدن ما هم میرسد .
پس لذت بود که در همان آن می بردیم .
اصلا نشد یکبار به پای چرخ و فلک نگاهی بیندازیم که ببینیم بچه های دیگر هم منتظرند سوار شوند و هیچ گاه فکرنکرده بودیم که ما باید پیاده شویم تا دیگر بچه ها هم سوار شوند.
بارها و بارها قصه ی ما وچرخ وفلک و کوچه و سرگیجه و بچگی تکرار شد ولی برای بارهای دیگر تجربه نگرفتیم و همان حماقت کودکی را تکرار کردیم.
بزرگ تر که شدیم فکر می کردیم دیگر آدم حسابی شده ایم و می فهمیم و دیگر چرخ وفلک نمی تواند گولمان بزند ولی افسوس که سوار چرخ و فلک دنیاییم و زمان گولمان می زند.
خودمان با چشم های خودمان می بینیم آدم هایی را که جایشان را در چرخ و فلک دنیا عوض می کنند ولی با تمام وجود هنوز هم سعی داریم خود را به نمی دانم و فراموشی بزنیم.
نوبت پیاده شدنمان که می رسد تازه می فهمیم وای برما! که تمام آنچه که داشتیم و نداشتیم را پای این چرخ و فلک خرج کردیم.
ولی صد افسوس و دریغ که مادر دیگر پولی برای سوار شدن از نو بر چرخ وفلک وبازگشت دوباره به ما را نمی دهد.
و این قصه ی بازی ما سوار بر چرخ وفلک دنیاست…
ثبت دیدگاه