نویسنده : شایان ربیعی / پرسیدم خالو حسین زندگی چیه؟ گفت: «من از کجا بدونم؟» گفتم لابد زندگی برایت مهم بوده که دل سنگ را کندهای تا جانپناهت باشد
نبوده؟ گفت: «این باغچه را ببین، اون سبزیها جان دارند. آن انگورها جان دارند» گفتم بله جان دارند. گفت: «زندگی همان است دیگر». پاسخش تکان دهنده بود.
من از زُمُختی زندگی سؤال کرده بودم. از قوه صیانت نفس و تنازع بقا. از اینکه چه تصوری از زندگی داشته وقتی در منتهای فقر و بیکسی، تیشه برداشته و به دل سنگی کوه زده تا خانه بسازد. من از نبرد مرگ و زندگی سؤال کردم. اما او تنها زندگی را دید. پاسخش را دوباره بخوانید! جهان را به همین سادگی و ژرفا دریافته بود و زندگی در غایتش برای او طبیعی بود و معهود.
خالو حسین، به سبک وسیاق اساطیر زندگی میکرد. یک پایش مصنوعی بود، نان خشک را در کاسه آب میخیساند و میخورد. یک کلمه از حرفی که میزد، کوتاه نمیآمد، وابسته به هیچ چیز نمیشد.همیشه آماده بود تا قید جهان و هرچه در او هست را بزند و به غار تنهاییاش پناه ببرد. رفیقش تیشهاش بود؛ یار غارش! غروبها در ورودی کوچک غارِ سنگیاش مینشست، تیشهاش را زیر چانهاش میگذاشت و از بلندا، جهان را تماشا میکرد.
حالا که خالو حسین مرده، فکر میکنم یک اسطوره از جهان ما کوچ کرده. و مگر غیر از این است؟ او در همان گوردخمه سنگی که برای روزمرگش کنده بود، در یکی از اتاقهای همان خانه سنگیاش دفن میشود و جهان را از حرفهای شاعرانه و سختگیرانهاش خالی میکند. میگفت: «فرهاد اصلی منم، آنکه بیستون را کند، هوای شیرین به سرش بود. من تنها بودم.» تنها بود و ماند.
شایان ربیعی؛ روزنامه نگار
روزنامه ایران- چهارشنبه ششم مرداد ماه ۱۳۹۵
ثبت دیدگاه