از این رو آنچه مهم است معنای زندگی به طور اعم نیست، بلکه هر فرد می بایست معنی و هدف زندگی خود را در لحظات مختلف دریابد. این پرسش کلی مثل این است که از یک قهرمان شطرنج که بهترین حرکت مهره ها در بازی شطرنج چیست؟ پر واضح است که بهترین حرکت و یا حتی حرکت خوب، جدا از یک موقعیت معین در بازی و بدون در نظر گرفتن شخصیت حریف، معنی و وجود خارجی ندارد. در مورد وجود انسان نیز قضیه درست به همین شکل است. هیچ معنای انتزاعی که انسان عمری را صرف یافتنش نماید وجود ندارد، بلکه هر یک از ما دارای وظیفه و رسالتی ویژه در زندگی است که می بایست بدان تحقق بخشد
او در انجام این وظیفه و رسالت جانشینی ندارد و زندگی قابل برگشت نیست. مسئولیت او بی مانند و منحصر به فرد و فرصتی که برای انجام آن دارد نیز بی همتاست. هر موقعیت از زندگی فرصتی طلایی است که به انسان امکان دست و پنجه نرم کردن می دهد. گره ای به دستش می دهد تا شانس گشودن آن را داشته باشد.
پس پرسش درباره معنای زندگی را باید به خود او برگرداند. یعنی فرد نباید بپرسد که معنای زندگی چیست، بلکه باید بداند که خود او در برابر این پرسش قرار گرفته است. سخن کوتاه، خود فرد پاسخ گوی زندگی خویش است و هم اوست و تنها او که می تواند به پرسش زندگی پاسخ گوید. زندگی که او خود وظیفه دار و مسؤول آن است. بنابراین لوگوتراپی اصل و جوهر وجودی انسان را در پذیرفتن این مسؤولیت می بیند.
جوهر وجود
پذیرفتن پذیرفتن مسؤولیت امری است ضروری که لوگوتراپی قاطعانه بر آن تکیه دارد. روش درمانی در این جهت گام برمی دارد که «چنان زندگی کن که گویی باز دومی است که به دنیا آمده ای و اینک در حال انجام خطاهایی هستی که در زندگی نخست مرتکب شده بودی.»
به نظر من هیچ قاعده کلی و شعاری بهتر از این نمی تواند احساس مسؤولیت و حس وظیفه شناسی را در انسان بیدار کند. زیرا نخست وی را بر آن می دارد که تصور کند زمان حال گذشته است، و سپس بپذیرد که گذشته را هنوز هم می توان تغییر داد و اصلاح کرد. این شیوه ی اندیشه او را بر آن می دارد که از یک سو با محدودیت های جهان و از سوی دیگر با غایت آنچه که می تواند از خود و زندگی خود بسازد، روبرو گردد.
لوگوتراپی سعی و کوشش دارد که بیمار را کاملاً از وظیفه ی مسؤولیت پذیری خود آگاه سازد. از این رو این وظیفه را بر عهده ی بیمار می گذارد که خود «انتخاب» کند. انتخاب اینکه در برابر چه کسی و چه چیزی تا چه حد مسؤول است. لوگوتراپیست کمتر از هر روان درمانگر دیگر، معیارها و ارزش های خود را به بیمار تحمیل می کند. و هرگز زیر بار این خواسته ی بیمار نمی رود که به جای او بر اریکه ی داوری بنشیند. این بر عهده ی بیمار است تصمیم بگیرد که در برابر وظیفه ای که زندگی بر عهده ی او نهاده است، پاسخ گوی کیست؟ پاسخ گوی جامعه یا وجدان خویش؟ اکثر مردم خود را مسؤول و پاسخ گوی خداوند می دانند. آن ها نه تنها خود را مسؤول انجام وظیفه ای می دانند، بلکه بر این باورند که این خداوند است که این مسؤولیت را بر ایشان تعیین کرده است.
کار لوگوتراپی نه تدریس است و نه موعظه. همان اندازه که از استدلالات منطقی دوری می کند، از پندهای اخلاقی نیز روی گردان است. در مقام مقایسه کار لوگوتراپیست بیش از این که شبیه یک نقاش باشد، شبیه به کار یک چشم پزشک است. چه هر نقاشی سعی دارد تصویر جهانی را که می بیند به ما منتقل کند در حالی که چشم پزشک می کوشد به ما امکان بیشتری دهد که جهان را آنگونه که هست ببینیم. نقش لوگوتراپیست وسعت بخشیدن به میدان دید بیمارست، تا آنجایی که «معنی» و «ارزشها» در میدان دید و حیطه ی خود آگاه قرار گیرد.
لوگوتراپیست نیازی ندارد که عقاید و داوری خود را به بیمار تحمیل کند. زیرا حقیقت سرانجام آشکار خواهد شد و نیازی به مداخله ی دیگران نیست.
با طرح این نکته که انسان آفریده ای مسؤول است که باید به معنی بالقوه زندگی خود تحقق بخشد، میل دارم بر این نکته تأکید کنم که معنی حقیقی زندگی را در جهان پیرامون و گرداگرد خود باید یافت، نه در جهان درون و ذهن و روان خود. چه روان آن گونه که تصور شده است یک سیستم بسته نیست. به همین دلیل هدف حقیقی وجود انسان را نمی توان در آنچه به «تحقق نفس» و «خودشکوفایی» معروف است جستجو کرد. بلکه باید او را موجودی از خود «فرارونده» دانست که خودشکوفایی برایش هدفی غایی نیست. بلکه اثرات جنبی خود «فرارونده» اوست. چون اگر تنها هدف خودشکوفایی باشد، هرگز نمی توان به آن دست یافت.
نمی بایست به جهان به عنوان نمودی از «خود» نگریست و یا وسیله و هدفی که در خدمت خودشکوفایی و «تحقق نفس» است، زیرا در هر دو صورت تصوری که از جهان رسم می کنیم ناچیز و کم اهمیت جلوه می کند.
تا اینجا نشان دادیم که معنای زندگی پیوسته در تغییر است، ولی هرگز محو نمی شود. بنابر روش لوگوتراپی این معنا را به سه شیوه می توان کشف کرد.
۱. با انجام کاری ارزشمند.
۲. با تجربه ی «ارزش» والا.
۳. با تحمل درد و رنج.
راه رسیدن به نخستین شیوه یعنی راه کار و فعالیت، راهی است روشن و آشکار. ولی راه رسیدن به دومی و سومی توضیح بیشتری نیاز دارد.
راه دوم یافتن معنای زندگی از راه تجربیاتی ارزشمند است. مانند برخورد با شگفتی های طبیعت، فرهنگ و یا با درک و دریافتن فردی دیگر، یعنی به وسیله عشق.
معنای عشق
عشق تنها شیوه است که با آن می توان به اعماق وجود انسانی دیگر دست یافت. هیچ کس توان آن را ندارد جز از راه عشق به جوهر وجود انسانی دیگر، آگاهی کامل یابد.
جنبه ی روحانی عشق است که ما را یاری می دهد تا صفات اصلی و ویژگی های واقعی محبوب را ببینیم. و حتی چیزی را که بالقوه در اوست و باید شکوفا گردد درک کنیم. علاوه بر این عاشق به قدرت عشق توان می یابد که معشوق را در آگاه شدن از استعدادهای خود و تحقق بخشیدن به آن ها یاری کند.
در لوگوتراپی عشق عاملی پدیده زاد نیست، که از سائق یا غریزه ی جنسی مشتق شده باشد. همچنین عشق شکل اعتلا یافته ی میل جنسی نیز نیست بلکه خود مانند میل جنسی پدیده ای اصلی و بنیادی است.
میل جنسی آن جایی جایز و حتی مقدس است که حامل و ناقل عشق باشد. بنابراین عشق تنها اثر جنبی چنین میل جنسی نیست، بلکه میل جنسی شیوه ای است برای ابراز نهایت همدمی و تعارضی که عشق طالب آن است.
سومین راه برای رسیدن به معنی زندگی در رنج است.
معنای رنج
انسان وقتی با وضعی اجتناب ناپذیر مواجه می شود، و یا با سرنوشتی تغییرناپذیر روبروست، مانند بیماری درمان ناپذیری و یا مبتلا به بعضی از انواع سرطان، این فرصت را یافته است که به عالی ترین ارزش ها و به ژرف ترین معنای زندگی یعنی رنج کشیدن دست یابد. درد و رنج بهترین جلوه گاه ارزش وجود انسان است و آنچه که اهمیت بسیار دارد شیوه و نگرش فرد نسبت به رنج است و شیوه ای که این رنج را به دوش می کشد.
برای روشن شدن مطلب مثال زنده ای می آورم.
روزی پزشکی سالخورده که از افسردگی شدیدی رنج می برد، برای معالجه و درمان نزد من آمد. او توان این را نداشت که با اندوه فراوان زاییده از مرگ همسرش در دو سال پیش کنار بیاید. نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمی دید. او همسرش را به شدت دوست می داشت. از دست من چه کمکی ساخته بود؟
باید به او چه می گفتم؟
لحظاتی در سکوت گذشت و سپس از او پرسیدم: «دکتر چه می شد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده می ماند؟»
«وای که دیگر این خیلی بدتر بود، بیچاره او چگونه می توانست این همه درد و رنج را به تنهایی تحمل کند.»
از این فرصت استفاده کردم و در پاسخ گفتم: «دکتر پس می بینید که این درد و رنج نصیب او نشد و این شما هستید که رنجش را به جان خریده اید و اکنون باید آن را تحمل کنید.»
سکوت کرد، تنها به آرامی دستم را فشرد و مطب را ترک کرد. رنج وقتی معنا یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری ، دیگر آزاردهنده نیست.
البته این گفتگو و کاری که من با این پزشک کردم، در حکم درمان نبود، زیرا نخست اینکه افسردگی و یأس او بیماری نبود، دو دیگر من قادر به تغییر سرنوشت او نبودم. نمی توانستم همسرش را به او بازگردانم. اما من در آن لحظه تنها توفیق یافتم نگرش و برخورد او را نسبت به سرنوشت تغییرناپذیرش، تغییر دهم و در آنجا بود که او معنایی در رنجی که می کشید یافت.
یکی از اصول اساسی لوگوتراپی این است که توجه انسان ها را به این مسأله جلب می کند که انگیزه اصلی و هدف زندگی، گریز از درد و لذت بردن نیست، بلکه معنی جویی زندگی است که به زندگی مفهوم واقعی می بخشد. به همین دلیل انسان ها درد و رنجی را که معنی و هدفی دارد با میل تحمل می کنند.
نیازی به یادآوری نیست که رنج معنایی نخواهد داشت اگر ضرورتی نداشته باشد. مثلاً بیمار حق ندارد سرطانی را که با یک جراحی بهبود می یابد چون «صلیب خویش به دوش بکشد» و رنجش را تحمل کند. زیرا این یک «خودآزاری» بیمارگونه است یا یک تحمل قهرمانانه.
روان درمانی سنتی ترمیم و تجدید قوای بیمار را برای کار و لذت بردن از زندگی به عنوان هدف سر لوحه ی اقدامات خویش قرار داده است. اما لوگوتراپی علاوه بر این هدف، سعی بر آن دارد که بیمار را کمک کند تا با درک معنای رنجی که می کشد، در تحمل آن استوارتر باشد.
در این زمینه دکتر ادیت ویسکوف جولسون استاد روانشناسی دانشگاه جورجیا، ضمن مقاله ای درباره لوگوتراپی یادآور می شود که «فلسفه کنونی ما درباره ی بهداشت روان بر این پایه استوار شده است که مردم باید شاد و خوشحال زندگی کنند و غم و اندوه نشانه ی ناسازگاری و عدم انطباق با زندگی است. این اعتقاد و نظام ارزش ها باید خود را در برابر کسانی که درد و رنجی اجتناب ناپذیر دارند مسؤول بداند. زیرا این شیوه ی اندیشه موجب می شود که افراد دردمند به خاطر اینکه شاد نیستند، اندوهناک تر نیز بشوند.»
این خانم در مقاله ای دیگر یادآور می شود که «شاد لوگوتراپی این ویژگی بیمارگونه حاکم بر فرهنگ کنونی امریکا را تغییر دهد، تا کسانی که قابل درمان نیستند و رنج می برند فرصتی بیابند به جای اینکه از دردهای خود «بنالند» به آن ها «ببالند»، زیرا این گونه بیماران فعلاً نه تنها غمگین و اندوهناکند، بلکه بار این اندوه را نیز به دوش می کشند که چرا شاد نیستند.»
گاهی در زندگی وضعی پیش می آید که انسان از انجام کاری محروم می شود و یا کامیاب نمی گردد، ولی چیزی که اجتناب ناپذیر و محو ناشدنی است همانا «رنج» است. از این رو اگر رنج را شجاعانه بپذیریم تا واپسین دم زندگی معنی خواهد داشت. پس به این ترتیب می توان گفت معنای زندگی امری مشروط نیست، زیرا معنای زندگی می تواند حتی معنی بالقوه درد و رنج را نیز در بر گیرد.
بگذارید موردی را که شاید یکی از ژرف ترین و پرمعناترین تجربیات من در اردوی کار اجباری است برایتان بازگو کنم. آماری بسیار دقیق و مستند نشان می دهد که از هر بیست و هشت نفر اسیر اردوگاه کار اجباری تنها یک نفر زنده ماند. و از سویی حتی اگر من به فرض آن یک نفر بودم که امکان داشت زنده بمانم، این احتمال بسیار ضعیف بود که بتوانم نوشته هایی را که در زندان آشویتس در نیم تنه ی خود پنهان کرده بودم بازیابم. بنابراین چاره ای نبود جز اینکه بر رنج فقدان این کودک روحانی چیره شوم. این اندیشه در ذهنم جان می گرفت که خواهم مرد بدون اینکه فرزندی جسمانی و یا اثری روحانی از من برجای بماند. از خود می پرسیدم دیگر زندگی برای من چه معنایی دارد؟
با این گونه پرسش ها و اندیشه ها مشغول بودم. غافل از اینکه پاسخ پرسش های من در راه است و طولی نخواهد کشید که به دستم می رسد. داستان از این قرار است که وقتی به اردوی اسیران آمدم، لباس هایم را گرفتند و لباس های ژنده زندانی دیگری را که کوره ی آدم سوزی سپرده شده بود به من دادند. در جیب این لباس فرسوده یک برگ پاره که دعای معروف بحری «شما یسراییل» روی آن نوشته شده بود یافتم. این تصادف را به چه چیزی می توانستم تعبیر کنم جز اینکه اندیشه ها و ایده ها چیزی نیست که تنها روی کاغذ آورده شود، بلکه باید با آن دست و پنجه نرم کرد و زیست.
پس از مدت کوتاهی حس کردم که به زودی خواهم مرد. نگرانی های من در این اوضاع بحرانی با سایر رفقا فرق داشت. پرسش آن ها این بود که: «آیا ما از این اردوگاه جان سالم به در خواهیم برد؟ و اگر نه، پس ارزش این همه درد و رنجی که متحمل می شویم چیست؟ ولی پرسشی که پیوسته در گوش من زنگ می زد این بود که: «آیا این همه درد و رنج کشیدن ها و مرگ هایی که شاهد آنیم، معنایی دارد؟ و اگر نه پس نهایتاً بقا و جان سالم بدر بردن هم معنایی نخواهد داشت. زیرا اگر معنای زندگی به این تصادف بستگی داشته باشد، چه از آن جان بدر ببریم و چه نبریم زندگی ارزش زیستن نخواهد داشت.
————————————————–
منبع: انسان در جستجوی معنی / مؤلف: دکتر ویکتور فرانکل / مترجم: دکتر نهضت صالحیان – مهین میلانی
انتشارات: درسا ۱۳۸۸
ثبت دیدگاه