نویسنده: خالد احمدی- جانباز شیمیایی ۶٠ درصد / سرگذشت یک مجروح شیمیایی شهر نودشه / تاریخ مجروحیت: ٢۶ اسفندماه ١٣۶۶ / محلّ اصابت: شهر نودشه / آنروز مطابق روزهای گذشته به علّت بمبارانها و توپبارانهای پیاپی مردم شهر بعضاً روزها زن و بچّهها را به کوهستانهای اطراف شهر میبردند
و در غارها و خانهباغها اسکان میدادند؛ البتّه آن روزها به علّت همزمانی با پایان سال و سرما و همچنین نزدیک شدن فصل بهار این امر کمی بیشتر شده بود.
مردم شادمان از یک پیروزی بزرگ رزمندگان هموطن خود در عملیات والفجر ١٠ و بازپسگیری ارتفاعات مشرف بر شهر و منطقه، در محافل و مجالس شادمان، اخبار روز را با همدیگر بازگو و تفسیر میکردند.
آخرین خبر امّا بساط شادی غیورمردان و شیرزنان شهر را برچید و چهرهی ماتم را بر شهر و دیار گستراند. دشمن در ناکامی از میدان جنگ، در اقدامی ناجوانمردانه، مردم کُرد بیگناه حلبچه را بمباران شیمیایی کرد. خبر دردناکی بود!
مردم بیگناه کردستان عراق که از دیرباز با ظلم و جور حکومت خود آشنا بودند؛ امّا کسی چه میدانست بهزودی، بلایی سر خود مردم شهر نودشه میآید که حلبچه را اگر فراموش نکنند، همدردش میشوند.
روز بعد، همچنان مردم خبرها را پیگیری میکردند و در اضطراب و نگرانی، خبرهایی باورنکردنی هزاران نفر شهید و مصدوم حلبچه بر سر زبانها بود.
امروز روز ٢۶ اسفندماه ١٣۶۶ است؛ روزی که سرنوشت شومی برای نودشه در پی داشت. میکهای دشمن این بار نه مثل همیشه و هر روز، بمبهای جنگی ریختند و نه عروسکهای حاوی موادّ منفجره، بلکه این بار ارمغانی جدید ازسوی مدّعیان حقوق بشر، آزادی و دموکراسی برای مردم نودشه آورده بودند.
بله بمبهای شیمیایی…
در این روز، مردمی که نه تنها هیچ وسیلهای برای خنثی کردن و یا مصونیت از گازهای شیمیایی نداشتند بلکه بدون حتّی کمترین آشنایی با این جنگافزارها مورد هجمهی شیمیایی رژیم ددمنش بعث عراق قرار گرفتند.
بمبهایی حاوی گاز خردل
در این روز، کمتر خانوادهای بود که از این حمله آسیب ندیده باشد. مردم سراسیمه و مضطرب، طبق قانون نانوشتهی خود به کمک کسانی شتافتند که منازلشان مورد اصابت بمب قرار گرفته بود و این امر – متأسّفانه – باعث شد آمار مصدومان بالا برود و تعداد زیادی در جریان این کمک رسانی و بر اثر استنشاق گرد و خاک آغشته به مواد شیمیایی مصدوم شدند.
تنها دکتر دلسوز شهر، یاور روزهای سخت، التیامبخش زخمهای هزاران بومی و غیر بومی، امروز خود مصدوم شده بود.
«دکتر محمود» نامی آشنا برای بزرگ و کوچک شهر، چون میدانست وجودش برای مردم بیپناه چه روحیّهای است و از ترس اینکه مبادا مردم با شنیدن خبر مجروحیت وی روحیّهی خود را ازدست بدهند، با اینکه آسیب جدّی دیده بود سوار بر آمبولانس جنگی خود راهی مأمنها و کوهستانهای اطراف – مله گاو بارامی و دبشته- شد تا به مردم روحیّه بدهد.
از همان ابتدا اعزام مجروحان و مصدومان شروع شد ولی متأسّفانه به علّت کمبود آمبولانس و حتّی امکانات بیمارستانی – و شاید از طرفی به علّت عدم آشنایی با مصدومیت شیمیایی – تعدادی از مجروحان شب را در منزل خود با آه و ناله بسر بردند. بدنشان تاول زده بود. چشمانشان نابینا و به شدّت دردناک بود.
فردای آنروز …
فردای روز بعد، شهر سیاهپوش داشت ماتمی دیگر را تجربه میکرد. سکوتی جانگداز سراسر خانهها و کوچهها را فرا گرفته بود.
گروهی شامل چند نفر از مصدومانی را که از اعزام جا مانده بودند، سوار یک تویوتای شخصی دوکابین کردند.
میگفتند چیز مهمّی نیست قرار است به بیمارستان صحرایی سپاه در پشت خط مقدّم – شهر نودشه در خط مقدّم بود – اعزام میکنند و با تزریق یک آمپول حالشان بهبود مییابد.
امّا وضع بدتر از این بود…
هنوز سه – چهار کیلومتر از شهر فاصله نگرفته بودند که ماشین با مشکل فنّی مواجه شد و مجبور به بازگشت شد.
مجروحان را در همانجا در کنار جادّه پیاده کرد و به امان خدا رها شدند.
چند نفر از مجروحان که آسیب کمتری دیده بودند مراقب بقیّه بودند تا اینکه یک خودرو خاور شش تن اداره ی راه از مسیر گذشت و مجروحان را سوار کرد و به پاوه برد.
به علّت اعزام خیل عظیمی از مصدومان شیمیایی عراقی از حلبچه و دیگر مناطق به ایران، بهداریها و بیمارستان پاوه مملوّ از مجروح بود و به سختی و با حدّاقل امکاناتی که بود رسیدگیهای اوّلیّه به مجروحان صورت گرفت و به کرمانشاه اعزام شدند.
برخی از مصدومان که در همان مراحل اوّلیّه در پاوه از فرط درد و آسیب، بیهوش شده بودند؛ از پاوه به کرمانشاه اعزام شدند.
و در کرمانشاه نیز …
پس از یک رسیدگی سطحی مجدد با هواپیما به تهران اعزام شدند.
مصدومان در تهران به چند بیمارستان برده شدند؛ امّا به دلیل وجود بیش از حدّ مجروحان، هیچکدام از بیمارستانها پذیرایشان نبود، سرانجام در گروههای چند نفره در بیمارستانهای تهران بستری شدند.
پس از طیّ مراحل اوّلیّه، انجام امورات پزشکی که متأسّفانه به علّت عدم آشنایی اکثر پزشکان با جراحات شیمیایی در حالت آزمون و خطا صورت گرفت؛ چند نفر از مجروحان به علّت شدّت جراحات وارده به خارج از کشور اعزام شدند.
از طرفی به دلیل بمبارانهای پیاپی خطوط تلفن نودشه قطع شده بود و مردم هیچ خبری از جگرگوشههایشان نداشتند. به ناچار با حسّ اتّحادی که داشتند اکیپهای مردمی تشکیل دادند و برای شناسایی محلّ بستری شدن و حصول اطّلاع از وضعیّت مصدومان، به صورت خودجوش، راهی تهران شدند.
در روزهای اوّلیّه آمار شهدا زیاد بود. و در همان چند روز اوّل کلّیّهی مصدومان و شهدا توسط تیمها شناسایی شدند.
اجساد مطهّر شهدا، هر روز چند شهید به آغوش مردم ستمدیده شهر باز میگشت و هر شهید که به وطن باز میگشت داغ خانوادهها تازهتر میشد.
مردم به نوعی در تشییع پیکر مطهّر شهدا داغدار بودند که کسی قادر به تشخیص بستگان نزدیک شهید نبود همهی مردم صاحب عزا بودند.
ضایعهی اسفبار و دردناکی که بر مردمی صبور و دردکشیدهی نودشه تحمیل شده بود به قدری سهمگین بود که زبان از بیان آن قاصر است.
داستان به اینجا ختم نشد و بعد از چند مدّتی و گاهاً چند ماه اکثر مجروحان و مصدومان به نودشه برگشتند. ظاهراً همه چیز تموم شد و این مصیبت هم مانند دیگر مصائب ناشی از جنگ خانمانسوز باید کمکم به یک خاطرهی تأسّفبار تبدیل میشد، امّا اینطور نبود چون ضایعات و جراحات وارده بر بدنهای بیتاوان مصدومان ترمیمپذیر نبود و هرچه زمان میگذشت نه تنها بهبودی حاصل نمیشد بلکه تعدادی از این عزیزان با مشکلات جدیدی مواجه شده و درنهایت به دوستان شهیدشان میپیوستند.
و اینک پس از گذشت ٢٨ سال از آن حادثهی دلخراش هنوز هستند کسانی که در اثر این جراحات، در آرزوی یک نفس سیر، هوا هستند! و در آرزوی یک شب خواب، بدون سرفه! آنان هر روز با خس خس سینههایشان نغمهای از ترانهی بیدفاعی و مظلومیّت نودشه را نجوا میکنند.
یاد شهدای مظلوم شیمیایی نودشه هزاران بار گرامی و آرزوی شفای عاجل و صبر جمیل برای مصدومان این حادثهی تلخ و اسفبار.
*خالد احمدی جانباز شیمیایی ۶٠درصد(نودشهای) سنندج – ٢۵ اسفندماه ١٣٩۴
ثبت دیدگاه