نویسنده: فرمیسک فرهادی / به بلندای قامتش سیاهپوش شده است! شاهوی خوشقامت هنوز عزادار فرهاد بود! که داغ فرزندان رشیدش دوباره بر دلش نشست. چه مصیبتی! چه جانکاه و تکان دهنده!
یاد آن صحابیای افتادم که تا فرمان جهاد را شنید، چند خرمایی که در دستش بود را رها کرد و عاشقانه لبیک گفت! چون نمیخواست یک دم هم تعلّل کند حتی به اندازه خوردن چند خرما.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
هر که عاشقانه قدم در راه گذاشت؛ بیتردید با پای دل رهسپار شده است .
و این قانون است که؛ بی شک اوج میگیرد بالا میرود، پرواز میکند.
آسمان فرصت پرواز بلند است ولی،
قصّه این است چه اندازه کبوتر باشی
انتظار ما برای برگشتن عبث بود، تو لایق نشان شهادتی!
تو تمثیل رشادتی!
بنوش این شهد شیرین را که بهجا آمدهای.
چقدر سرافرازانه نامت را بر سر زبانها انداختی.
این ردای زیبا را درزی دانا از روز ازل بر قامت رعنایت دوخته بود.
فرخندهات باد.
و این را بدان
شاهو در تکریم تو قامت افراشته و سکوت کرده!
و شاهونشینان با دیدنش به یادت میافتند و هیچگاه فراموش نخواهی شد که تو جان دادی تا هرم نفسهایت قلب سرد زاگرس را احیاء کند.
تا گرمای وجودت آتش را غرق عرق سرد شرمساری کند و خاموش!
دیدهای بیارید که دیشب نباریده باشد!
تو رفتی که جلوی تنگی نفس و مرگ درختان را بگیری !
چقدر با اخلاص رفتی که حتّی از دادن جانت هم دریغ نکردی.
درختان، پروانهها، پرندگان، شاپرکها، گلها، گیاهان و … شهادت میدهند شهادت را.
بنازم ناز شستت را ای ناجی دربند نار!
پاوه
ثبت دیدگاه