باری تصمیم گرفتم دربارهی یکی از اسطورههای پایداری بنویسم آن هم در زمانی که مشکل است نویسندگانی بیابیم که با پروردگارشان عهد بستهاند و در دفاع از امتشان قلمهایشان را در برابر دینشان به کرنش واداشتهاند
و راه دشوار زندان و شکنجه و آزار و اذیت را بر خود هموار کردهاند. در حین نوشتن تلخیها و ناکامیها بر من روی میآورد و مرا بر آن میداشت که اسطورهای از صبر و پایداری را برگزینم که تنها در راه نصرت دین و رستگاری امتش زندگی کرده است؛ نه سرسپردهی کسی بوده است و نه از کسی چیز خواسته و نه خود را کوچک شمرده است. کسی که دینش را رونق و قلمش را عزت داد و همانند کوه پایدار و استوار بر سر اصول و ارزشهای خود ایستاد و ذرهای کجی به خود راه نداد. شعر و ادبش را به جوی نان نفروخت و نثرش را نثار لقمهای ناچیز نکرد. او شجاعانه در راه خدا به درجهی شهادت نایل آمد و به اذن الهی شهید است.
با من بیا تا تو را به گفتگویی دعوت کنم؛ گویی که در خیال خود در برابرش ایستادهام و از علمش میطلبم و از اندیشهاش زیادت میخواهم، باشد که از نفحات و نسمات او و قریحهی نوپایش بهرهمند شوم. در این محاوره من از او سؤال میکنم و او هم به من پاسخ میدهد.
در عالم هنر پوشیده نیست که هدف از این کار آشکار کردن افکار او و نشان دادن معایب دوران ما و مقایسهی آن با معایب دوران سید و شناسایی دلایل سقوط و مراتب تاریخ دعوت است. باشد که از لغزشها و عوامل دوری از بزرگانی چون سید قطب که میگویند و عمل میکنند پرهیز کنیم.
سید قطب خاستگاه و رشد
گفتم: سید قطب در خانوادهای برجستهای به دنیا آمد که محور شکوه و افتخار بود و همهی افراد خانواده به شیوهی پدر ستون این خانوادهی بزرگ حرکت میکردند. سید قطب این فکر بلند را از پدرش به ارث برد همان گونه که دینداری و ادای فرایض دینی را به طور کامل از او گرفته بود. خاندان قطب سابقهی درخشانی در دینداری و نجابت و بردباری دارند که با سید قطب آغاز شد سپس به برادران و خواهرانش رسید.
خواهر بزرگش نفسیه تحت شکنجه قرار گرفت و یکی از فرزندانش به خاطر اینکه بر ضد داییاش شهادت نداد در زندان به قتل رسید و دیگری نیز زندانی شد. امینه خواهر دیگرش نیز به سختی شکنجه شد و همسرش سنانیری را در سال ۱۹۸۱ در زندان کشتند. برادرش محمد در زندانهای عبدالناصر شدیدا مورد شکنجه قرار گرفت تا اینکه در اوایل دههی هفتاد از زندان آزاد شد و از سال ۱۹۷۲ تاکنون در دانشگاه ملک عبدالعزیز تدریس میکند. محمد در اندیشه و محبت و دوستی با برادرش سید روابط و شباهتهایی دارد که فراتر از نسب است. به سید گفتم: از کودکی خود بگو؟
گفت: کودکی من به مردانگی زودهنگام تبدیل شد؛ چندان در دوران کودکی نماندم و همانند بچههای مسلمانان در کلاسهای مدارس غربی در غرب یا کشورهای اسلامی از امکانات بهرهمند نبودم زیرا آنان با اصول غربی تغذیه میشدند و از کودکی با باورهای آن آشنایی پیدا میکردند. من با جدیت پرورش یافتم و همین باعث شد که در ده سالگی احساس کنم که مرد شدهام و خوشحال بودم؛ من جدیت داشتم و دلاور بودم خودساخته بزرگ شدم گویی این بیت شعر را زمزمه میکردم:
لَوْ عَدُّوا العُمْرَ لَمَا وَجَدوا قَدْ جَــاوَزَ سًــنَّاً لًلَّعًـبً
اگر عمرم را بشمارند در آن یک سال برای بازی نمییابند.
گفتم: رخسارت سیاهی صحرا به خود گرفته است!
گفت: بله آفتاب سختیها است که مرا سیاه کرده است نه آفتاب آسمان؛ غبار عذاب بر سرم نشسته است و تازیانهی آتش مرا در سلولها درمانده کرده است. این دردهای امت است که مرا از پای درآورده است و نه بیماری جسمی.
سپس به برادرش محمد اشاره کرد تا مطلب را ادامه دهد.
محمد قطب گفت: دیدم که ایشان از بسیاری از بیماریها رنج میبرد و پیکر تنومندش از کار افتاده است و به هیچ وجه نمیتواند این نفس بزرگ را تحمل کند:
وَإًذَا کَانَتً النُّفوسُ کًبَاراً تَعًبَتْ فی مُرَادًهَا الأجَسامُ
اگر روحها بزرگ باشند جسمها در راه آن خسته و درمانده میشوند.
او را در حالی یافتم که روزگار ضربهاش را به پیکرش نواخته بود و آثارش از چهرهاش آشکار بود؛ در پیشانیاش چروکهای عمیقی دیده میشد؛ چشمش به سرخی میگرایید و بر موی سیاهش غبار پیری نشسته بود.
گفتم: ای شهید تو را لاغر و ضعیف میبینم درست آن گونه که شیخ علی طنطاوی دربارهات گفته بود: «لطیف و آرام و صلحطلب و اهل انس است. در سخن جدی است و آشکارا میتازد در مقابل باطل به سختی تسلیم میشود گویی در نوشتههایت پیمانهای ابن حزم با دشمنان تُرکش را زنده میکنی که با او در یک سنگر ایستاده بودند».
گفت: ضعف جسمی و نرمش ظاهریام را فراموش کن مردم به شکل و سیمایشان بستگی ندارند و حق با جسمها وزن نمیشود. آیا نشنیدهای که عباس بن مرداس چه میگوید:
تَرَى الرَّجُلَ النَّحیلَ فَتَزْدَریهً وَفی أَثْوابًهً أَسَـدی هَصُورُ
گاه انسان لاغری را میبینی و او را دست کم میگیری در حالی که در زیر لباسهایش شیر نری خفته است.
تو بدان و برادرانت نیز بدانند که اصل روحی بلندی است که نویسنده از آن برخوردار است.
گفتم: دربارهی مسافرتت به آمریکا چیزهای زیادی گفتهاند؛ برخی گفتهاند به علت مخالفت سرسخت با سوسیالیسم و کمونیسم تشویقت کردهاند تا جایی که برخی گمان بردهاند تو مزدور آمریکا و شاخهای از درخت اندیشهاش هستی!
گفت: چه حرفهایی! پس از کلی غم و اندوه مرا خنداندی! مرا چه به مزدوری برای آمریکا؟! چه وقت و کجا این کار را کردهام؟ علت سفرم آن بود که میخواستند مرا از کشورم بیرون کنند چون من به عنوان بازرس وزارت معارف کار میکردم؛ آنان از من خواستند تا شیوههای آموزشی آمریکایی را در پیش گیرم من هم موافقت کردم اما با یک تفاوت اساسی؛ آنان از من خواستند کاملا غربگرا شوم و از دین و عربیت خود دست بردارم اما من آمریکا را از این جهت انتخاب کردم تا حقیقت و واقعیت اجتماعی و تحول سیاسیاش را ببینم؛ از برنامههایش آگاه شوم تا بتوانیم به وسیلهی آن کشورهای خود را بسازیم و با چیزهایی که با اصول اسلامی همنوایی دارد امتمان را احیا کنیم. آنان چیزی میخواستند اما من چیز دیگری؛ نیرنگ کردند اما من به شکر الهی نجات یافتم.
سفر سید قطب و سفر سران یهود و لذتطلبان به آمریکا و اروپا
گفتم: از سفرت به آمریکا بگو؛ چه چیزی عایدت شد و چه شگفتیهایی دیدی؟ چون از راه دریا سفر کردی و مدتی روی کشتی و بر روی اقیانوسهای بیکران با شگفتیهای فراوان بودی!
گفت: فواید سفرم فراوان است و داستانش دراز؛ گوشههایی از آن را برایت نقل میکنم به ویژه آنچه در طول راه دیدهام.
گفتم: پس بگو من سراپا گوشم!
گفت: در سفرم به آمریکا استفادهی فراوان کردم؛ در تاریخ ۱۹۴۸/۱۱/۳ بود که کشتی به سوی آمریکا به راه افتاد. ذهنم فعال و قریحهام شکوفا شد و شروع به تفکر کردم:
۱-نعمت دریا که خداوند آن را در اختیار مردم قرار داده است؛ صحنهی حرکت کشتی بر روی امواج سهمگین اقیانوس که ما را با خود میبرد در حالی که موجهای متلاطم دریای بیکران آبی از هر سو خود را به بدنهی کشتی میکوبید. کشتیهای زیادی در پیرامون ما شناور بودند. احساس کردم چیزی جز قدرت خدا و مراقبت خدا و قانونی که بر جهان هستی حاکم کرده است نمیتواند این نقطهی کوچک را بر روی امواج مهیب اقیانوس نگه دارد.
۲-در حالی که مسافر بودم با خود گفتم: آیا به آمریکا میروم که همانند افراد ولگرد عادی که تنها به خور و خواب بسنده میکنند در آنجا گشت و گذار کنم یا اینکه باید ویژگیهای مشخصی داشته باشم؟ آیا چیزی غیر از اسلام و رعایت آداب اسلامی و پایبندی به برنامههای آن در زندگی وجود دارد که بتواند مرا در بحبوحهی خوشگذرانی آمیخته با شهوات و لذتهای حرام حفظ کند؟
۳-پس از اینکه تصمیم گرفتم به اسلام پایبند باشم و در آمریکا به دعوت اسلام بپردازم، ناگهان یکی از زنان آمریکایی که بر کشتی سوار بود مرا به فتنه فراخواند اما خداوند به من فریادم رسید و مرا از شر او حفظ کرد و پیش از وارد شدن به جاذبههای فتنه در آمریکا و گشتن در سواحل پر از شهوت و فساد آن دلاوری به خرج دادم و خود را نگه داشتم.
۴-وقتی توانستم بر شهوت و هوای نفس خود مسلط شوم خداوند آن را زمینهای قرار داد تا بر روی کشتی به دعوت به سوی خدا بپردازم؛ زیرا احساس کردم که بر روی کشتی نیز میخواهند مردم را از دینشان بازدارند. بنابراین با قلبی سرشار از ایمان نزد ناخدای کشتی رفتم و از او اجازه خواستم تا برای مسافران مسلمانی که همراه ما بودند نماز جمعه بخوانم. نماز را برپا کردم و خود خطیب جمعه شدم تا اینکه دیدم زنی مسیحی که اهل یوگسلاوی بود از صحنهی نماز ما شگفتزده شده است و با علاقه به قرائت قرآن گوش فرا میدهد.
گفتم: دربارهی آشناییات با اخوان بگو؛ عامل این آشنایی چه بود؟ کی و کجا صورت گرفت؟
گفت: از زمانی که صاحب عقل و وجدان و احساس بودم اخوان را دوست داشتم به ویژه بنیانگزار آن امام حسن البنا را و در سال ۱۹۵۳ با پیوستن به اخوان این احساسم را جامهی عمل پوشاندم. امام بنا اخوان را درست و سالم پایهگزاری کرده بود؛ ایشان هر فرد را به لحاظ روحی و روانی ساخته بود و افراد و جماعت را با فکر و اندیشهای متوازن آراسته بود و به خوبی سازماندهی کرده بود. اخوان از اتحاد سازمانی بالایی برخوردار بودند. دربارهی حسن النبا و نبوغ وی مطلبی نوشته بودم و در آن آمده بود: «عقیدهی اسلامی دعوتگران زیادی به خود دیده است اما دعوتگر غیر از سازنده است؛ هر دعوتگری نمیتواند سازنده باشد –اشاره به حسن البنا که نامش بنا بود یعنی سازنده – و هر سازندهای نیز نمیتواند این نبوغ چشمگیر را در رستهی سازندگی داشته باشد».
اخوان المسلمین این بنای شگرف مظهر از چنین نبوغی در ساخت جماعتها بهرهمند است.
آنگاه گفتم: خداوند اخوان را حفظ کند که در زمان دشواری و گرفتاری به داد مصر رسید؛ جهاد اخوان شعار و سر و صدا نبود بلکه عمل و فداکاری بود. این مبارزه، جنبهی نمایشی و تبلیغاتی نداشت بلکه فداکاری و شهادت بود.
گفتم: رژیم پیش از شهادتت با تو چه معاملهای کرد؟… چه پیشنهادی دادند و چرا اعدامت کردند؟
گفت: من در اوایل سال ۱۹۵۳ به اخوان پیوستم سالها گذشت تا اینکه شعلهی آتش رژیم دامنگیرم شد. در تاریخ ۱۹۶۵/۸/۹بازداشت شدم. صلاح نصر از من بازجویی میکرد و مزدوران عبدالناصر مرا به بدترین وجه شکنجه میکردند؛ آنگاه دجوی مرا محاکمه کرد رژیم نسبت به بیماریام هیچ توجهی نشان نداد. آنان به سخنم گوش فرا ندادند حتی به سازمان عفو بینالملل که محاکمهام را محکوم کرده بود وقعی نشان ندادند… چند روز پیش از کشتنم کسی را نزدم فرستادند و پیشنهادهای زیر را مطرح کردند:
الف: از تنظیم جدید اخوان خارج شوم.
ب: یک سطر حتی یک جمله به عبدالناصر بنویسم و از او درخواست بخشش کنم.
ج: از دعوت شانه خالی کنم و از کار در راه خدا عذرخواهی کنم و در مقابل آن از مال و جاه و مقام دنیایی برخوردار شوم. اما وقتی قاطعانه در برابرشان ایستادم و از من ناامید شدند آن حکم معروف را دربارهی من اجرا کردند.
فی ظلال سید قطب بین واقعیت تلخ ما و واقعیت شکنندهی او
گفتم: از فی ظلال خود بگو از سیر و سفر در آن و از هنرنماییها و مناسبتهای آن؛ شگفتیهای آن را چگونه به تصویر کشیدی؟ کی و کجا؟
گفت: استاد سعید رمضان از من خواست در مجلهی «المسلمون» مقالهی ثابتی داشته باشم و من تفسیر قرآن را برگزیدم؛ سال ۱۹۵۱ بود که حلقههای تفسیر را آغاز کردم و تا آیهی ۱۰۳ سورهی بقره رسیدم. سپس تصمیم گرفتم سایر جزءها را خارج از مجله ادامه دهم و در سال ۱۹۵۲ توانستم شانزده جزء را تفسیر کنم و باقی را نیز در زندان که به پانزده سال محکوم شده بودم کامل کردم.
گفتم: از جهت اینکه تفسیرت را به افکار حرکی و تربوی آراستهای ما تو را یک عالم نوگرا در علم تفسیر میشماریم و میتوانیم تو را پیشوای مدرسهی تفسیر حرکی بنامیم چون به مسایل عقیده و دعوت و حرکت و جهاد و تشریع و جاهلیت پرداختهای.
تفکر نوین اسلامی و رهبری آیندهی آن در نزد سید قطب
سید قطب از شکست دموکراسی غربی و پیشگویی دربارهی سوسیالیسم مارکسیستی آغاز میکند که پس از سه دهه عملا به وقوع پیوست.
گفتم: دربارهی رهبری جهان اسلام توسط غرب چه میگویی؟
گفت: رهبری بشریت توسط غرب رو به زوال است زیرا غرب دیگر ارزشهایی در اختیار ندارد که بشریت را رهبری کند و این اسلام است که به تنهایی ساز و کارهای این رهبری را در اختیار دارد.
سید قطب با فکر و ایمانش آزاد است
گفتم: ای صاحب فی ظلال! ای جوانمرد، آن سالهای سخت را چگونه سپری کردی؟ دوران حکومت خودکامگان؛ چگونه در برابرشان مقاومت کردی؟ چگونه توانستی در مقابل ترفندهای آنان ایستادگی کنی؟ در حالی که تو اندام ضعیفی داری و بدنت معلول است و همیشه با بیماری دست به گریبان هستی؟ چرا عقبنشینی نکردی؟ چرا از قلمت در ستایش آنان کمک نگرفتی تا به بخشی از مال و منال دنیایی دست یابی یا اینکه چرا به این قاعده عمل نکردی که میگویند:
إًذَا مَا کُنْتَ ثمهَ فی مَعْشَرً قَدْ أَجْمَعَ النَّاسُ عَلى بُغْضًهًم
فَدَارًهًمْ مَا دُمْتَ فی دارًهًمْ وَأَرْضًهًم ما دُمْتَ فی أَرْضًهًم
اگر در گروهی بودی که همهی مردم از آنان بیزار بودند…
تا زمانی که در خانهشان هستی با آنان مدارا کن و تا زمانی که در سرزمینشان هستی از آنان ابراز خشنودی کن.
گفت:ای فرزند یاسین به مقدمهی فی ظلال بازگرد و توضیحات آیات عذاب و انتقام را بخوان تا پاسخ قانعکنندهای بیابی. اینک خبری از اخبار من و گوشهای وضعیت مرا خواهی خواند که اگر بیم آن نبود که سخن به درازا میکشد و ورق از گنجایش وصفش آن عاجز میماند آن را طول میدادم: در سایهسار قرآن زندگی کردم با قلبی آرام و درونی مطمئن و وجدانی آسوده؛ دست خدا را در هر حادثه و هر کاری میدیدم در کنار خدا و در پناه او زندگی کردم؛ صفات مثبت خدا و تأثیر آن را احساس کردم:
«أَمَّنْ یُجًیبُ الْمُضْطَرَّ إًذَا دَعَاهُ وَیَکْشًفُ السُّوءَ» [نمل: ۶۲].
(آیا بتها بهترند) یا کسی که به فریاد درمانده میرسد و بلا و گرفتاری را برطرف میکند هرگاه او را به کمک طلبد، و شما (انسانها) را (برابر قانون حیات دائماً به طور متناوب) جانشین (یکدیگر در) زمین میسازد (و هر دم اقوامی را بر این کرهی خاکی مسلّط و مستقرّ میگرداند. حال با توجّه بدین امور) آیا معبودی با خدا است؟! واقعاً شما بسیار کم اندرز میگیرید.
«وَهُوَ الْقَاهًرُ فَوْقَ عًبَادًهً» [انعام: ۱۸].
او بر سر بندگان خود مسلّط است و او حکیم (است و کارهایش را از روی حکمت انجام میدهد، و از احوال و اوضاع) بس آگاه است. «وَمَنْ یَتَّقً اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً (*) وَیَرْزُقْهُ مًنْ حَیْثُ لا یَحْتَسًبُ وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهً فَهُوَ حَسْبُهُ إًنَّ اللَّهَ بَالًغُ أَمْرًهً» [طلاق: ۲-۳]
هر کس هم از خدا بترسد و پرهیزگاری کند، خدا راه نجات (از هر تنگنائی) را برای او فراهم میسازد. و به او از جائی که تصوّرش نمیکند روزی میرساند. هر کس بر خداوند توکّل کند (و کار و بار خود را بدو واگذارد) خدا او را بسنده است. خداوند فرمان خویش را به انجام میرساند.
در خصوص مواضعم پیرامون طاغوتیان زمان خود، بر عارفان پوشیده نیست و پیش از دوستان در کتابهای دشمنان نیز نگاشته شده است که موضع من به خاطر خدا شجاعانه بود و بر قضای الهی بردبار بودم. من با نیروی ایمان با آنان روبرو شدم بنابراین بیدادگاه حاکم از نظرات من آشفته شد و بنا بر عادت دیرینهی خود حکم اعدامم را صادر کردند و در شب اجرای حکم پافشاری میکردند که کلمهای در ستایش طاغوت و فرعون حاکم بر مصر بنویسم اما من سرباز زدم. حمزه بسیونی مدیر زندان جنگی دست به دامان خواهرم حمیده میشود تا از برادرش بخواهد چند کلمهای در این مورد بنویسد و با این کار جز مقربان رژیم شود اما من نپذیرفتم و گویی زبان حالم میگفت:
لَعَمْرُکَ إًنَّی أَرَى مَصْرَعی وَلَکًنْ أغـذ إلیه الخُطَـا
لَعَمْرُکَ هَذَا مَمَاتُ الرًّجَالً فَمنْ رَامَ مَوْتاً شَرًیفاً فَذَا
به جانت سوگند که گویی قتلگاهم را میبینم که صبحدم به سویش گام برمیدارم.
به جانت سوگند که مردن مردان این گونه است و هر مرگ شریفی میخواهد این راهش است.
با توکل بر خدا بر فراز دار شدم و بر قضای الهی بردبار بودم دیدم که فکر و قلم و دینم جز پایداری نمیخواهد باشد. میخواستم به صدیقین و شهدا و صالحین ملحق شوم که نیکوترین همنشینان هستند.
نویسنده: شیخ جاسم مهلهل یاسین
منبع و ترجمه: پایگاه اطلاعرسانی اصلاح
ثبت دیدگاه