شنبه, ۳ آذر , ۱۴۰۳ Saturday, 23 November , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 2441 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 2 تعداد دیدگاهها : 1908×
دست نوشته های نجیبه سبحانی از سفر مکه (۲)
شناسه : 458

نویسنده : نجیبه سبحانی احرام احرام را که پوشیدی حرام می شود، تمام آن چیزی که از محدوده ی انسانیت خارج است. چه بخواهی چه نخواهی باید مثل یک "انسان" رفتار کنی، یک انسان کامل. این لباس، لباس انسانیت است، اگر می خواهی این لباس انسانیت به تنت بیاید، باید ارزش خودت و همه ی […]

ارسال توسط :
پ
پ

نویسنده : نجیبه سبحانی
احرام
احرام را که پوشیدی حرام می شود، تمام آن چیزی که از محدوده ی انسانیت خارج است. چه بخواهی چه نخواهی باید مثل یک "انسان" رفتار کنی، یک انسان کامل.

این لباس، لباس انسانیت است، اگر می خواهی این لباس انسانیت به تنت بیاید، باید ارزش خودت و همه ی مخلوقات را بدانی، اگر می خواهی این لباس به تنت زار نزند باید همه ی ستم های روحی و جسمی را که به خودت و دیگر مخلوقات روا داشتی، کنار بگذاری. این بار قبل از اینکه کنار خدا بروی، باید برای تمام مخلوقاتش ارزش قائل باشی،این بار قبل از اینکه دور خدا بگردی، باید دور خودت و مخلوقات دیگرش بگردی…

مسیر مدینه- مکه
هرچقدر می خواهم اولین لحظه ی رسیدن به کعبه و لحظه ی دیدنش را تصور کنم، نمی توانم. انگار احساسی که در کنار کعبه به آدم دست می دهد فراتر از تصورات و قدرت تخیل ! و احساسات آدمیست…

کعبه
در فضای بیرونی حرم ایستاده ایم. قرار است تا چند لحظه ی دیگر وارد حرم شویم. صدای تپش قلبم را می شنوم. گرمای تنم را با تمام وجود احساس می کنم. گفته اند اولین لحظه ای که کعبه را دیدی باید سجده ی شکر ببرید… به ورودی حرم که نزدیک می شویم گوشه ایی از کعبه را میبینم. به سجده می روم.تپش قلبم و گرمای تنم بیشتر شده. از سجده بلند می شوم، می خواهم به کعبه نگاه کنم، نمی توانم… طواف را شروع می کنیم. هنوز نتوانستم به کعبه نگاه کنم. دست مادرم را می گیرم و چشمانم را می بندم. بدون آنکه کسی را ببینم راه می روم. ذهنم خالی است. هیچ چیزی در ذهنم نیست. میخواهم با خدا حرف بزنم، نمی توانم. می خواهم گریه کنم، نمی توانم. می خواهم با گروهای حجاج که دعا می خوانند، دعا بخوانم، نمی توانم. حال عجیبی دارم. احساس می کنم وجود ندارم… طواف تمام می شود. چشمانم را باز می کنم. هنوز هم نمی توانم به کعبه نگاه کنم…

صفا و مروه
به صفا می روم. عمر را در کنار خودم احساس می کنم. راه می روم، عمر هم کنارم راه می رود. پر از گناهم، پر از گناه است. اسیر دنیا شده ام، اسیر زور و زر دنیا شده است. به ازای دنیا اصلم را فراموش کرده ام، به ازای صد شتر قصد جان محمد را کرده است. صدایی می شنوم از خانه ی دلم، صدایی می شنود از خانه ی خواهرش(فاطمه). وارد خانه ی دلم می شوم، وارد خانه ی فاطمه می شود. صدای حق را می شنوم که می گوید: از کجا آمده ای، آمدنت بهر چه بود، صدای قرآن را می شنود. توبه می کنم، توبه می کند. می گریم، می گرید… می شوم هاجر، آنقدر راه می روم و با خدا حرف می زنم تا توبه ام را قبول کند. کف پاهایم تاول می زنند. هاجر در کنارم راه می رود. ناامید شده است، حالش بد است، جگر گوشه اش تشنه است، صدای صدای هق هقش را می شنوم. ناگهان در اوج ناامیدی و خستگی چشمه ایی را در زیر پای اسماعیلش می بیند. تمام ناامیدیش تبدیل به امید می شود. اسماعیلش را بغل کرده است. از فرط خوشحالی با صدای بلند می خندد. خدایش جوابش را داده است. عمر در گوشه ایی از خانه ی فاطمه نشسته است، قرآن می خواند، توبه کرده است، توبه اش پذیرفته شده است. من راه می روم، گریه می کنم، خدا را می خوانم، توبه می کنم، صدایی در، گوشم می گوید: "هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ"…

حجر اسماعیل
داخل شدنش سخت است اما وارد که می شوی انگار برای همه، جا هست، حجر اسماعیل را می گویم. آن تکه از زمینی که در حجر اسماعیل بر روی آن ایستاده ایی انگار مال خودت هست، همان سهم خودت از این دنیا. اینجا دیگر تو مانده ایی و یک مکعب پر از عشق، تو مانده ایی و یک عالم معنویت، تو مانده ایی و یک خدا… نیت می کنم که نماز بخوانم. اینبار دیگر نمی خواهم مثل نمازهای دیگرم چشمانم را ببندم. در پارچه ی سیاه آن مکعب پر از عشق حل می شوم. چه حالی دارد، رفته ام تا خود خدا، من مانده ام یگانه خدایم. همه چیز معنایش را از دست می دهد تنها چیزی که برایم معنا خدا است… نمازم را شروع می کنم. انگار برای اولین بار است این کلمات را می شنوم و برزبان می آورم. برای اولین بار است که آهنگ کلمات را با تمام وجود احساس می کنم. به نام خدایی که رحمان است و رحیم، خدایی که در کتابش اولین چیزی که به رخت می کشد بخشندگی و مهربانیش است. بخاطر تمام لطف ها و محبتهایش سپاس گزارش می شوم و در آن لحظه، مخصوصا بخاطر حضورم در معنوی ترین نقطه ی زمین که خودش باعث و بانیش است. شهادت می دهم که خودش تنها مالک و صاحب است. عهد می بندم که تنها خودش را بپرستم و همه چیز را از خودش بخواهم. با تمام وجود ازش می خواهم که هدایتم کند به همان راهی که محمدش، ابراهیمش و اسماعیلش را هدایت کرد نه راه کسانی که از شیرین ترین حس دنیا، دوستی و بودن با خدا، محروم بودند. به رکوع می روم و می دانم که این خدایی که برایش تعظیم کرده ام پاکتر از تمام آن چیزهایی که منِ مخلوق گاهی یادم می رود و گاهی قدرتش را ندارم که این را بفهمم. به سجده که می روم گریه ام شروع می شود. دلم نمی خواهد از سجده بلند شوم. دوست دارم برای همیشه در آن حالت بمانم. هرکاری می کنم از سجده بلند شوم، نمی توانم… نمازم تمام می شود و دوباره بر می گردم به این دنیا. خانمی در کنارم هست با هیجان خاصی می گوید تا می توانی در حجر اسماعیل نماز بخوان، می گویند خیلی ثواب دارد. می خواهم به تبعیت از حرف این خانم باز هم نماز بخوانم اما این کار را نمی کنم، فکرش را که می کنم، میبینم که من اهل معامله با خدا نیستم. هیچ وقت نخواستم با خدا معامله کنم. دوست دارم هرکاری که برای خدا انجام میدهم با عشق باشد. می دانم که اگر بازهم نماز بخوانم بخاطر ثوابش است و شیرینی آن دو رکعت را ندارد. دوست ندارم آن شیرینی از بین برود. شیرینی آن دو رکعت نمازم به تمام نمازهای عمرم می ارزد…

غار ثور
دوست دارم بدون اینکه استراحت بکنم یا آبی بخورم یک نفس از کوه بالا بروم، می خواهم حال محمد و یار غارش را در آن لحظات پر از ترس و اضطراب و خستگی احساس کنم… کمی از کوه را که بالا می روم، کم می آورم. خستگی و تشنگی امانم نمی دهند. چند دقیقه ایی استراحت می کنم و یک بطری آب را یک نفس میخورم. نمی شود، محمد وار زندگی کردن کار هرکسی نیست. شکست این گرما و تشنگی فقط کار خودش است. چقدر محمد بودن سخت است. باید خیلی عاشق باشی تا نقش محمد را بهت بدهند… به میانه ی کوه که می رسم برمیگردم و شهر مکه را که در زیر پاهایم هست نگاه می کنم. راستی محمدِ من آن لحظه ایی که از بالای این کوه برگشتی و زادگاهت را نگاه کردی در ذهنت چه می گذشت ؟ در آن لحظه چقدر اشک ریختی محمدِ من ؟ اصلا اشک ریختی یا بغضت را فرو خوردی ؟ شاید پیش خودت فکر کردی که این آخرین باری است این شهر را میبینم، شهری که در آن بزرگ شده ام، تمام بچگیم را در کوچه هایش جا گذاشته ام، در این شهر تجارت کرده ام و هزاران کار دیگر. حالا باید از این شهر بروی… وارد غار می شوم. پنج دقیقه ایی داخل غار هستم. صدای قریشیان در بیرون غار می آید. یکی می گوید وارد شویم شاید آنجا باشند یکی می گوید اینجا نیامده اند، مگر تار عنکبوت را نمیبینی. محمد نماز می خواند، خودش را دست خدا سپرده و بی اعتنا به صداهای بیرون غار. ابوبکر ترسیده است، خدایش را می خواند. من می گریم، قلبم بازهم پر از محمد می شود…

بازگشت از سرزمین عشق
در هواپیما نشسته ایم. سرپرست کاروان به عنوان هدیه، قرآنی را بهم می دهد. قرآن را باز می کنم. آیه ی هشت سوره ی تحریم: " ای کسانی که ایمان آورده اید به سوی خدا توبه کنید، توبه ایی خالص. امید است که با این کار خداوند گناهان شما را ببخشد… در آن روزیی که خداوند پیامبر و کسانی را که با او ایمان آورده ند خار نمی کند… صدایی در، گوشم می گوید: "هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ"…

ثبت دیدگاه

5 دیدگاه برای “دست نوشته های نجیبه سبحانی از سفر مکه (۲)”
  1. به نام یکتای بی همتا،خواهر عزیزم نوشته هایت آدمی را مشتاق تر و امیدوارتر می کند،خیلی از نوشته هات لذت می برم عزیزم،امیدوارم مانیز این سعادت و معنویت را تجربه نماییم و شماهم به سفر حج تمتع مشرف شوید.خدای رحمن از شما خشنود باد.

    پاسخ
  2. میخوام بدانم،میخواهم لمس کنم،میخواهم ببینم.من کعبه را میخواهم،من مشتاق زیارت خانه خدایم.
    بارالها گرانی را از مملکت ما دور بفرما … تا ما یک قدم به آرزوهایمان نزدیک تر شویم(آمین)

    پاسخ
  3. عالب بود خواهرم

    جزاک الله

    باخواندنش گلی اشک ریختم

    خدایا زیارت خانه ات را نیز نصیب ما کن

    پاسخ
  4. سلام نجیبه جون خیلی زیبا توصیف کردید من که از خوندنش اشکم سرازیر شدنمی دونی چقدر دلم هوای اون سرزمین و زیارت رسول الله (ص) رو کردم .جزاک الله خیرا

    پاسخ
  5. ﮐﻌﺒﻪ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺧﺪﺍ ﻣﻴﺮﻭﻳﻢ/ ﺍﻭ ﮐﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺟﺎﺳﺖ ﮐﺠﺎ ﻣﻴﺮﻭﻳﻢ/ ﺣﺞ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ ﻧﻴﺴﺖ/ﺷﺴﺘﻦ ﻏﻢ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻏﻤﻨﺎﮎ ﻧﻴﺴﺖ/ ﺩﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﺴﺒﻴﺢ ﻭ ﺳﺮ ﻭ ﺭﻳﺶ ﻧﻴﺴﺖ/ ﻫﺮﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻳﺶ ﻧﻴﺴﺖ/ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﭘﻲ ﻣﮑﺮ ﻭ ﻓﺮﻳﺐ/ ﺷﺐ ﻫﻤﻪ ﺷﺐ ﮔﺮﻳﻪ ﻭ ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ؟

    پاسخ
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.