شیوا یوسفی
از هیاهوی اتاق (عوض شدن کانالهای تلوزیون، صدای گریه ی کودک، قل قل سماور، نظرات موافق و مخالف میهمانان) به هوای آزاد پناه بردم. هوای پاییزی انگار با سوز سرمایش اندیشه ام را نوازش می کرد. افکار نو یکی یکی به سراغم می آمد، خوب و بد. برگهای مو زمانی روبه بالا رشد می کرد همه ی حیاط را پر از نشاط کرده بود و خود را به هر چیز که می رسیدند گره می زدند.
اما … حالا مثل انسان شرمسار زرد رویی است، که دماغش را به زمین انداخته است. برگهای زردش زیر پایم خش خش می کردند و آخرین موسیقی زیستن رابرایم می نواخت.
جارو رابرداشتم و برگهای روی زمین را جمع کردم. انگار هیج حیاتی روی زمین وجود نداشته. چشمم به ترکهای لای دیوار افتاد که مورچه ها انگورهای خشک شده رابرای زمستان خود به لانه می بردند درست مثل ما…..
اما نه…. ما در زمستان هم در حال تکاپویئم، زور آزمایی بی حاصل برای دنیا…
آری
رسم روزگار چنین است زمانی بالندگی و رشد و یک لحظه سکوت و مرگ کاری
می کند که انگار بر صحنه روزگار نبوده ایم. ثانیه ها و ساعتها می گذرند. کاش
برای همیشه برتاریک خانه ذهنمان با قلم زرین ایمان حک می کردیم که این
همه تلاش برای دار فانی چه سود؟
عاقبت مشتی خاک وچند متر پارچه ی سفید عاید فقیر و پولدارمان می شود.
پس توشه ی خالی زمستان سرد دنیا را با چه رویی برای خدایمان باز کنیم.
شیوا یوسفی
زیبا بود و جالب…
مطلب جالبی بود؛ تشبیهات خوبی داشت؛خیلی ممنون.
فقط یه سوال فی: دادن شخصیت نوازش به “سوز سرما” مناسبه
با سلام و تشکر از حسن نظر جناب عالی
بله، چون همان سوز سرما باعث شکفته شدن گل اندیشه در فکر نویسنده شده و اینکه سرمای پاییز آنچنان استخوان شکن نیست تا از آوردن آن به عنوان نوازش یا شلاق باعث ایجاد شبهه در خواننده گرامی شود.