مترجم: پرستو ابراهیمی
The story tells about a mountain climber,who wanted to climb
the highest mountain.
He began his adventure after many years of preparation, but since he
wanted the glory just for himself, he decided to climb the mountains alone
داستان درباره یک کوهنورداست که می خواست ازبلندترین کوه ها بالابرود.
اوپس ازسال ها آماده سازی، ماجراجویی خودراآغازکردولی ازآنجایی که
افتخارکاررافقط برای خودمی خواست تصمیم گرفت تنهاازکوه بالابرود.
The night fell heavily in the heights of the mountain,
and the mancould not see anything.
All was black.Zero visibility, and the moon and the
stars were covered by the clouds
شب بلندی های کوه راتماما دربرگرفت ومردهیچ چیزرانمی دید.
همه چیزسیاه بود.اصلا دیدنداشت وابرروی ماه وستاره هاراپوشانده بود.
As he was climbing…only a few feet away from the top of the mountain,
he slipped and fell into the air.
falling at a great speed the climber could only see black spots
as he went down, and the terrible sensation of being sucked by gravity
همان طور که از کوه بالا می رفت.چندقدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد
ودرحالی که به سرعت سقوط می کرد ازکوه پرت شد.
درحال سقوط فقط لکه های سیاهی رادرمقابل چشمانش می دید.
واحساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه ی جاذبه اورادرخودمیگرفت
He kept falling … and in those moments of great fear,
it came to his mind all the good and bad episodes of his life
همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب وبدزندگی به یادش آمد.
He was thinking now about how close death was getting,
when all of a sudden he felt the rope tied to pulled his waist and
pulled him very hard. His body was hanging in the air…
only the rope was holding him. And in that moment of stillness
he had no other choice but to scream:"Help me God"
اکنون فکرمیکرد مرگ چقدر به اونزدیک است.
ناگهان احساس کردکه طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بودوفقط طناب اورانگه داشته بود.
ودراین لحظه ی سکون برایش چاره ای نماندجزآنکه فریادبکشد"خدایا کمکم کن!"
All of a sudden, a deep voice coming from the sky answered
want do you want me to do?
ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شدجواب داد:"ازمن چه می خواهی؟"
"Save me God!"
"Do you really think I can save you?"
"Of course I believe you can."
Then cut the rope tied to your waist"
– ای خدانجاتم بده
– واقعاباورداریکه من می توانم تورانجات بدهم؟
– البته که باوردارم
– اگرباورداری طنابی راکه به کمرت بسته است پاره کن…
There was a moment of silence…and the man decided
to hold on the rope with all his strength
یک لحظه سکوت… ومردتصمیم گرفت باتمام نیرو به طناب بچسبد
The rescue team tells that the next day a climber was
found dead and frozen. His body was hanging from a rope,
his hands holding tight to it, only three feet away from the ground
گروه نجات می گویندکه روزبعدیک کوهنوردیخ زده رامرده پیداکرند.
بدنش از یک طناب آویزان بودوبادست هایش محکم طناب را گرفته بود…
واوفقط یک متراززمین فاصله داشت.
And you?How attached are you to your rope?
Will you let it go?Don't ever doubt one thing from God.
You never should say that He has forgotten or abandoned you.
Don't ever think that He does not take care of you.
Remember that He is always holding you with His right hand
وشما؟چقدربه طنابتان وابسته اید؟ آیا حاضرید آن رارهاکنید؟
درموردخداوندهرگزیک چیزرافراموش نکنید.هرگزنبایدبگویید
که اوشمارافراموش کرده یاتنهاگذاشته است.
هرگز فکرنکنیدکه اومراقب شمانیست.به یادداشته باشید که
اوهمواره شمارابادست راست خودنگه داشته است.
ثبت دیدگاه