شنبه, ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۳ Saturday, 27 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 2342 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 2 تعداد دیدگاهها : 1908×
آخرین پروانه خوشبختی
شناسه : 2198

نویسنده : حدیث مسافر / باران شدیدی می بارید.سیگارش را روی زمین انداخت.با پاشنه کفش ته سیگاررا له کرد کفش هایش گلی بود؛درست مثل افکارش…بارانی خاکی رنگ بلندی پوشیده بود.یقه اش رادستی کشید.به ته سیگار خیره ماند.به آرزوهایش فکر کرد،به آدم های دورش.            آدم که نه!آدمک…بازهم فکرکرد.آدمک نه،مجسمه…قلب که سنگ شد،وجودتندیسی […]

ارسال توسط :
پ
پ

نویسنده : حدیث مسافر / باران شدیدی می بارید.سیگارش را روی زمین انداخت.با پاشنه کفش ته سیگاررا له کرد

کفش هایش گلی بود؛درست مثل افکارش…بارانی خاکی رنگ بلندی پوشیده بود.یقه اش رادستی کشید.به ته سیگار خیره ماند.به آرزوهایش فکر کرد،به آدم های دورش.            آدم که نه!آدمک…بازهم فکرکرد.آدمک نه،مجسمه…قلب که سنگ شد،وجودتندیسی میشود سنگی…
نگاه کرد؛به اعماقش…به این اندیشید که تا چه اندازه به آنچه میخواسته رسیده.هیچ!
بازهم نگاه کرد…دریافت بی نهایت به ته سیگاری که زیر پاشنه ی کفشش له شد شباهت می داشت.آنچه که در گذر تمامی سال های رفته عمرش به دست آورده بود تنها آهی بود که از اعماق قلبش برمیخاست.قلبی که مانند ته سیگار زیرپای هزاران رهگذرله شده بود ولگدمال.
یادش افتاد هنوزهم قلب دارد…دستش را به آرامی به سمت قلبش برد.ناگاه زیردستش خالی شد.چیزی آنجا نبود.شوکه شد.به دستانش نگاه کرد؛خون بود!به جای قلبش نگاه کرد؛خالی بود!و خون برآسفالت می ریخت وباهر قطره باران،پخش می شد وپراکنده.
پشتش چیزی نبود جز تاریکی.خواست به عقب برگردد،نتوانست.کفش هایش درگل گیر کرده بود.تلاش کرد.پایش را به زور از میان گل ها درآوردوگامی برداشت.به سمت عقب…چقدرسخت بودبرایش.نمی دانست دنبال چه می رود.شاید دنبال قلبش میرفت تادر هیاهوی آن شهر شلوغ پشت سرش پیدایش کند.
درمیان تاریکی نوری دید.نورچراغی…به سمتش رفت.
چراغ در دستان فرشته ای بود با موهای طلایی بلند ومثل تمام فرشته های رویاهایش لباسش سفید بود ودوبال داشت.لطیف بود…مثل خواب های کودکانه اش…
جلوی پای فرشته جسدی بی جان بود.فرشته لبخدزد،لبخندی سرد.
به پایین پای فرشته نگاه کرد.خیره ماند.آنچه را می دید باورنداشت.خودش بود.خود خودش. باهمان بارانی خاکی رنگ…
بالارانگاه کرد.فرشته نبود.
ازمیان جمعیت دخترکوچکی باخنده بیرون دوید.اسکناسی دردستش بود.دخترژولیده بود باموهای فر.اورامی شناخت.به یاد آوردش.همان کودکی بودکه هرصبح سرخیابان می نشست و گدایی می کرد.واو هیچگاه به حودش زحمت نداده بودتا کمکی به اوکند،باآنکه می دانست که تاچه اندازه تنهاست وبی کس…
بازهم نگاه کرد…قلبش بودکه دردستان کودک چکه چکه خون از آن می چکیدو می کوبید برسنگ سخت آسفالت.فهمید تا به امروز قلبش را با چه پرکرده وچه چیز را قلب می پنداشته…اشکی برگونه اش چکید…به جای خالی قلبش نگاه کرد.سرجایش بود.
سرش را بلند کرد.دختربچه می خندید.آبنیاتی خریده بود و با خوشحالی به میان جمعیت باز می گشت.
لبخند زد.به آسمان روی سرش نگاه کرد.فرشته رادید.پروانه ای روی دستش نشسته بود.پروانه ای شبیه به تمامفرصت های ازدست رفته اش.
وبازهم فرصت دیگری به او داده شد…گرچه این باربرای ازدست ندادن…
کسی چه می داند.آخرین باری که پروانه ای روی شانه ام نشست و من باز هم ندیدمش، همین چند دقیقه پیش بود یا چندروز پیش….
کسی چه می داند که به راستی روزی چند بار بخشیده میشویم….و نمی فهمیم
 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.