جمعه, ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳ Friday, 26 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 2342 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 2 تعداد دیدگاهها : 1908×
کولبری که تعمیرکار شد …
شناسه : 4137

نویسنده : نفیس ملاحسن / اسمش سیروان بود. پسر کرد با لهجه شیرین … تو مسیر سردشت به نقده بودیم توی راه دیدیم برای خودش سایه بون درست کرده و خربزه و طالبی میفروشه ترمز زدیم.       مصطفی پیاده شد که قیمت بگیره تا سلام کرد یهو یدونه طالبی قاچ کرد داد بهمون گفت […]

ارسال توسط :
پ
پ

نویسنده : نفیس ملاحسن / اسمش سیروان بود. پسر کرد با لهجه شیرین … تو مسیر سردشت به نقده بودیم توی راه دیدیم برای خودش سایه بون درست کرده و خربزه و طالبی میفروشه ترمز زدیم. 

 

 

 مصطفی پیاده شد که قیمت بگیره تا سلام کرد یهو یدونه طالبی قاچ کرد داد بهمون گفت پیاده شین بیاین بشینین ازمون بابت زیلو کهنه و نداشتن لوازم پذیرایی عذرخواهی میکرد… ما هم در حیرت از اینهمه محبت پیاده شدیم یه دفعه سه چهارتای دیگه اورد و تکه کرد توی ظرف جلومون گذاشت گفت شما مهمون منید هرچقدر گفتیم ما اینهمه نمیخوریم به خرجش نرفت پرسید اهل چای آتیشی هستید گفتیم چرا که نه.. برامون چایی دم کرد… تا چای دم بکشه و ما استراحت کنیم باهاش کلی گپ زدیم چند سالته و چکار میکنی و… سیروان بیست ساله بود سربازیش تموم شده بود و این آلونکو برای تابستون درست کرده بود تا بتونه کمک خرجش باشه اما شغل اصلیشو که گفت یه بغضی گلومو گرفت. #کولبر بود با اون جثه نحیفش ..گفت خرجمون نمیرسه… گفتیم اینهمه شغل حیف تو نیست…گفت کار نیست اینجا نهایت شش ماه کار باشه گفتیم خیلی کارا هست که فکرشو هم نمیکنی گفت من بلد نیستم میشه راهنماییم کنید مثلا همین راهنمای محلی #توریست بشی تو که منطقه رو مثل کف دستت بلدی رفت توی فکر گفت اخه کارشو بلد نیستم گفتیم اونم یاد میگیری اگر بخوای راهنماییت میکنیم تازه کلی کار دیگه هم هست فقط یکم فکر کن…
    هوا روشن بود ولی وقتی داشتیم از پیشش میرفتیم تقریبا گرگ و میش بود گفت صبر کنید به چشم بهم زدنی دوید و رفت توی مزرعه روبرو یه کیسه بزرگ انگور برامون چید و داد گفت توشه راهتون…براش بهترینارو آرزو کردیم موقع خداحافظی بهش گفتیم انشاالله دفعه بعد وقتی ببینیمت سر یه کار خوب باشی معلوم بود توی فکر رفته… از اون جریان پنج ماه میگذره چند روز پیش به مصطفی زنگ زد بعد از کلی تشکر گفت رفتم ارومیه دارم مکانیکی یاد میگرم کلی ازمون تشکر کرد بخاطر جرقه ایی که توی ذهنش خورد…
    وقتی مصطفی بهم گفت اشک توی چشمام جمع شد و خداروشکر کردم… همین مارو بس اگر رسالت اون سفرمون این بوده که بتونیم تو دل یه جوون بذر #امید بکاریم… برات خوشحالم #سیروان امیدوارم چند وقت دیگه زنگ بزنی و خبر بدی مغازه خودتو داری و کارت کلی گرفته و دوستاو همشهریاتم پیش خودت کار میکنن😊👌
    پ.ن. بیاین باهم قرار بذاریم به جای دامن زدن به افکار منفی همدیگه سعی کنیم بهم امید بدیم دنیا هنوزم قشنگیای خودشو داره…شاید اونشب اگر موقع دیدن سیروان فقط تاسف میخوردیم و به جای راهنمایی بهش میگفتیم آره حق با توئه کار نیست ممکن بود هنوزم کولبری کنه ….

 

بر گرفته از صفحه اینستاگرام نویسنده
 

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.